🔸️ 🖇یادداشت شماره هشت 📝️به قلم نسترن حسین‌پور از دانشگاه فرهنگیان حضرت معصومه قم کلاس دوم ابتدایی بودم. خانم پیری معلم آن سال ما بود، ایشان بعد از تدریس در اوقات باقی مانده کلاس یا زنگ‌های ورزش که هوا سرد یا بارانی بود در کلاس با ما بازی می‌کردند و همه بچه‌های کلاس مشتاقانه با او همراهی می‌کردیم. بازی‌های خانم پیری برای ما جالب و جذاب بود. یکی از روزها که زنگ ورزش داشتیم همه بچه‌ها در حیاط مدرسه جمع شده بودند که با خانم پیری بازی کنند اما من دورتر از بقیه نشسته بودم و آنها را تماشا میکردم که خانم پیری مرا صدا زد و گفت که بقیه شلوغی کرده‌اند و تصمیم دارد که با من بازی کند. چون بسیار برای من قابل احترام بود مشتاقانه پذیرفتم که با ایشان بازی کنم، بازی شبیه همین بازی شهرها بود. چند جمله که رد و بدل شد خانم پیری مکثی کردند و اشتباه پاسخ دادند و خیلی سریع من برنده بازی شدم. آن زمان در دنیای کودکی خود بسیار خوشحال بودم که معلمم را که یکی از افراد مهم زندگیم می‌دانستم را برده‌ام و فکر میکردم که چقدر من خوب بازی کرده‌ام که توانسته‌ام از خانم پیری ببرم. چندسال بعد که این خاطره را مرور کردم فهمیدم که در واقع برنده آن بازی خانم پیری بودند نه من. خانم پیری آن روز وقتی بی حوصلگی مرا دید به آن توجه کرد و بعد هم به سبک پهلوانان تصمیم گرفت که من برنده بازی باشم و هر دو خوشحال باشیم، من بخاطر بردن معلمم و او بخاطر خوشحال کردن دانش‌آموزش. بعدها که متوجه کار خانم پیری شدم این فتار ایشان را به یادسپردم تا من هم ماند ایشان گاهی خود را بازنده بازی ها نشان دهم شاید همبازی من بیشتر به آن برد نیاز داشته باشد و لذت هدیه دادن شادی را بچشم و اینکه بدانم هر بردی الزاما از ما قهرمان نمی‌سازد بلکه قهرمان کسی است که با رفتار و منشش در قلب‌ها می‌ماند. @boesna_news