ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_بیستم 🔎پروژه #تحقیق پدرم ڪلیدخورد . بهش زنگ زد: یه نفر رو معرف
📗 🚗🌸خیلۍهم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد . موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع) ⛲️یادم هست بعضۍ از حرف ها را ڪه میزدم پدرم برمۍگشت عقب ماشین را نگاه مۍڪرد. از او مۍ پرسید : «این حرفا رو به مرجانم گفتۍ؟» گفت « بله! در جلسه خواستگارۍ همه را به من گفته بود.» 🍋🍀مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من ڪه از ته دل راضۍ بودم. پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت : «به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن! » ڪور از خدا چه مۍ خواهد دو چشم بینا! 😂😐 🛵🦋قارقار صداۍ موتورش در ڪوچه مان پیچید. سر همان ساعتۍ ڪه گفته بود ، چهارٍ بعد از ظهرٍ یڪی از روزهاۍاردیبهشت. نمۍ دانم آن دسته گل را چطور با موتور آنقدر سالم رسانده بود. 💐مادرم به دایۍ ام زنگ زد ڪه بیاید سبڪ سنگینش ڪند.🔎 🎄شنیدم با پدر و دایۍام چه خوش و بش ڪردند. تا وارد اتاقم شد پرسید : «دایۍ تون نطامیه؟» گفتم: « از ڪجا مۍدونید؟ » خندید ڪه « از ڪفشش حدس زدم!» 😂 ✅برایم جالب بود . حتۍ حواسش به ڪفش هاۍدم در بود. چندین مرتبه ذڪر خیر پدرم را ڪشید وسط، برای اینڪه صادقانه سیر تا پیاز زندگۍ اش را براۍ او گفته بود. ....... ... ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱