🔻 7 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ مضر سعدون از خانواده امیر و اهل كوت است. من به خاطر خانواده اش، که خاندان بزرگی است و اینکه همشهری من است، او را زیر پر و بال گرفتم و معاون خودم کردم؛ هرچند هیچ وقت کارایی خوبی از او ندیدم. صحبت را به حاشیه کشانده بود. پرسیدم: «سرهنگ دوم درجه فرماندهان گردان در ارتش عراق است؛ در حالی که شما فرمانده یک تیپ مستقل بودید!» - حق با شماست! فرمانده سپاه هفتم، ابو عبدالله، من را خوب می شناخت و به قدرت فرماندهی ام واقف بود. - ابو عبدالله همان ماهر عبد الرشید است؟! سر تکان دادن - آری. -چه رابطه یا نسبتی شما را به این موقعیت رسانده بود؟ - ماهر به من علاقه داشت و من هم از فرماندهان قوی تحت امر او بودم. - چه خصوصیتی در شما وجود داشت که جلادی مثل ماهر عبدالرشید به شما علاقه مند شد؟ سعی کرد صفتی را که برای ماهر به کار بردم، نشنیده بگیرد. جواب داد: - قدرت فرماندهی و ابتکار در تاکتیک و استراتژی نظامی. وقتش رسیده بود که او را محک بزنم. گفتم: «شاید هم قساوت قلب و توان خونریزی...» صدا را زیر کرد و از موضع ضعف گفت: «نه من و نه ماهر، هیچ یک، قسی القلب نیستیم...» به سكوتم پاسخ داد و گفت: «ماهر آدم دل رحمی است.» نتوانستم به خنده تلخی که روی لبم شکل گرفت، غلبه کنم: - این دل رحمی است که با گلوله و بمب های شیمیایی بچه های ما را قتل عام کنید؟! - نه... شما ماهر را نمی شناسید. نفس گرفت: - یک بار با او در حال قدم زدن در یکی از محورهای جنگی بودم که ماهر جهتی را نشان داد و گفت: «ابو سل، برویم آنجا ببینیم چه می کنند!» همان طور که می رفتیم، دیدیم دو دست و چشم های یک سرباز ایرانی را بسته اند و استوار عراقی با لگد به دهان او می زند. از دماغ و دهان اسیر خون می آمد و پوتین استوار بدان آغشته بود. ماهر عبدالرشید از دور داد زد: «روی اسیر دست بلند نکنید!» استوار دست نگه داشت. ماهر عتاب کرد: «چرا اسیر را می زنید؟» استوار گفت: «به خمینی فحش نمی دهد!» ماهر غرید: «خب، از آن طرف آمده، معلوم است فحش نمی دهد!» گفت: «آخر، این ارمنی است، مسلمان که نیست!» ماهر به مترجم منافقی که آنجا بود گفت: «به او بگو دو تا فحش بده و خودت را خلاص کن.» سرباز ارمنی گفت: «من به خدا فحش نمی دهم!» ماهر با صدای بلند خندید و گفت: «نمی دانستم خمینی ادعای خدایی کرده!» سرباز ارمنی گفت: «او ادعای خدایی نکرده؛ اما من هر وقت به چهره این مرد نگاه می کنم، حضرت مسیح را به یاد می آورم. ناسزا گفتن به او ناسزا گفتن به مسیح است. ناسزا گفتن به مسیح ناسزا گفتن به خداست و جسارت به خدا شرط بندگی نیست!» ماهر نگاهش را از اسیر گرفت و به چشم های تک تک حاضران نگاه کرد. سر را به طرف صورت زخمی اسیر چرخاند و چشم هایش آبستن اشک شد. نه فقط ماهر، که همه سربازان تحت تأثیر حرفهای اسیر مسیحی قرار گرفتند. ماهر از جمع جدا شد و به طرف عقبه لشکر حرکت کرد. با او همراه شدم. زیر لب گفت: «محمدرضا، ما داریم با کی می جنگیم؟!» این سؤالی بود که من هم بعد از صحبت های اسیر از خودم پرسیدم. از آن روز حسی مثبت از شخصیت امام در دلم جان گرفت. ماهر، که متوجه حالت هایم شده بود، گاهی من را به استهزا می گرفت و می گفت: «یک وقت تحت تأثیر سرباز دیوانه ایرانی قرار نگیری؟!» در حالی که از لحنش پیدا بود که این حرف را از اعماق قلبش نمی گوید و خود او از این ماجرا متأثر شده است. برای همین است که می گویم شما ماهر را نمی شناسید. 🔸 ادامه دارد ⏪