🔻 15 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ هنوز یک هفته از حضورم در قرارگاه خاتم الانبیا نمیگذشت که یک روز برادر باقری صدایم کرد و گفت ستاد تبلیغات جنگ قصد دارد مصاحبه ای رادیو تلویزیونی با حضور گروهی از اسرای درجه بالای عراقی برگزار کند و با در اختیار گذاشتن شش پاسدار مسلح و یک اتوبوس، مأمورم کرد این گروه را به تهران ببرم. اسرا چهارده افسر نیروی زمینی و سه خلبان بودند. چون در مدیریت جنگ روانی به تازگی فعالیتم را شروع کرده بودم، قدری نگرانی داشتم که نتوانم از عهده کار برآیم. اما در زندگی شخصی ام دریافته بودم هر وقت دلشوره به سراغم می آید و به خودم بی اعتماد می شوم، موفقیتی از راه می رسد تا بفهماند این من نیستم که کار را پیش می برم؛ دست دیگری است. همین خیالم را هرچند برای لحظاتی آسوده می کرد. با تحقیق و کسب اطلاع از برادران دریافتم از میان اسیران منتخب، چهار نفر از آنها نقشی تعیین کننده و محوری در تمام مدت اسارت خود داشتند: سرهنگ ستاد نزار صاحب کاظم که در گفت وگوها با احساس، دقیق، و دلسوزانه صحبت می کرد. چون سیه چرده بود، مدیریت کمپ معتقد بود چهره اش نور ندارد و به نظر منافق یا کافر می رسد! هر بار برادر ما این را می گفت، از خودم می پرسیدم اگر همکار عزیز ما بلال حبشی یا جون به حری، غلام ابوذر که در کربلا در رکاب سیدالشهدا (ع) به شهادت رسید، را می دید، درباره این دو بزرگوار چه میگفت؟! داود سلمان میشان هم همکاری خوبی با ما داشت و در ترغیب اسرا برای همکاری با من کوشا بود. طلال جمیل صالح حسن العبیدی، که هموطنانش او را ابوحسين صدا می کردند، سرگرد خلبان و فرمانده اسکادران که در پنجوین به اسارت در آمده بود. طلال شیعه مؤمن و معتقدی بود و به گفته چند تن از خلبانها، بمب های هواپیمای خود را در بیابانها می ریخت. همکاری و دلسوزی او به قدری زیاد بود که همکاران را به شک و تردید انداخته بود. محمد محمود رضوان، سرگرد خلبان، اهل سنت، از اهالی موصل، و نیروی تحت فرمان طلال جمیل صالح در اسکادران مذکور بود. همکاری های او تحت تأثير طلال انجام می شد. فردای آن روز، بعد از نماز صبح، اسرای عراقی را تحویل گرفتم و ساعت شش و نیم صبح به طرف تهران حرکت کردیم. 🔸 ادامه دارد ⏪