🔻
#پوتین_قرمزها 38
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
نگرانی را در مردمک های لرزان و گریزانش می دیدم. با همان تشویش، که در چشم هایش لانه کرده بود، پرسید: «من حرف نامربوطی زدم؟»
خندیدم و با نیش کلام گفتم: «مگر شما حرفی هم زده اید؟» می ترسم حرف بزنم! می ترسم حرف هایم خوشایند شما نباشد!
- توقع ندارم مطابق میل من صحبت کنی. از تملق و چاپلوسی هم خوشم نمی آید. اگر حرفی داری، بگو. خاطر جمع باش جواب غیر منطقی نمی گیری.
من و من کنان گفت: «توجیه دولت عراق برای شروع جنگ، پاسخ رهبر شما به پیام تبریک صدام حسین بود...»
نمی دانستم امام چه گفته اند. سکوتم که طولانی شد، گفت: «در انتهای پیام رهبر شما آیة والسلام علی من اتبع الهدی آمده بود.»
- به ظاهر در کشور شما علم امور بین الملل وجود ندارد و مراتب وقوع یک جنگ رعایت نمی شود. در ترتیب راه برطرف کردن اختلافات بین کشورها جنگ آخرین گزینه است. اما بی خردان جنگ را گزینه اول می دانند.
این فکر دولت عراق است؛ وگرنه ما که چنین فکری نداریم! این عقب نشینی بد نبود. کم کم داشت از خر شیطان پایین می آمد.
گفت: «اشکال کار در تفاوت روش های حکومتی ماست. مبنای حکومت شما دینی است؛ ولی شیوۂ حکومت عراق علمی است. خب، این تعارض ایجاد می کند.»
با صدای بلند خندیدم: «جدا باور دارید که شیوه حکومتی عراق علمی است؟!»
خودش را باخته بود. گفتم: «اولا، این کدام علم است که مساء جمیله را از دستور کار حکومت حذف کرده و جنگ را اولین راه حلی می داند؟ ثانیا، مگر هرکس با دیگری اختلاف نظر داشته باشد باید با او بجنگد؟ این همه کشور در جهان وجود دارد که از نظر سیاسی، دینی، زبانی، و هزار چیز دیگر با هم اختلاف دارند درست است که به جان هم بیفتند و قتل و غارت پیشه کنند؟ پس شما موافق افعال صدام هستی؟»
زبونی و بیچارگی بر او غلبه کرده بود. گفت: «من فقط یک نظامی ام.»
عصبی شده بودم: «انسان هم هستی یا نه؟ آقای نظامی بشر! قبل از اینکه هر چیزی باشی، باید آدم باشی و در قضاوت انصاف را رعایت کنی.»
ادامه صحبت با او اتلاف وقت بود و میخ حرف هایم در سنگ دگماتیسم افکار او فرونمی رفت. مرخصش کردم. برای روز بعد، به دلیل اصابت گلوله به بازوی راستش، نام او را در فهرست اعزامی به بیمارستان بقیه الله تهران نوشتم. در این گروه چهار اسیر دیگر هم بودند و من سرپرستی انتقال گروه را بر عهده داشتم. در طول سفر از شرارت های جمیل احمد به ستوه آمدم. با هر کس که به اتاقش در بلوک ۲۳ ستاد مرکزی سپاه وارد می شد به زبان ترکی حرف میزد و سعی می کرد با آنها رابطه برقرار کند. پس از آن، با دادن وعده و وعید می خواست او را فراری بدهند.
بعد از درمان و انتقال به ستاد، باز دنبال کارهایی بود که شرارت جوهره اصلی آن بود. رابطه برقرار کردن با یک پاسدار وظیفه آذری از کارهای دیگر او بود. جمیل احمد به سرباز وعده پول و مال فراوان و تزویج دخترش را داده بود؛ به شرطی که امکان فرار سرتیپ را فراهم آورد. جوان باهوش و متدین به جمیل احمد فرصت داده بود همه نقشه هایش را به او بگوید. بعد، همه اطلاعاتی را که به دست آورده بود در اختیار مسئولان قرار داد و آنها من را در جریان گذاشتند.
برای کوتاه کردن دست جمیل احمد از امکان فرار، او را به اهواز برگرداندیم. از طرفی، پزشکها آب پاکی را روی دست ما ریخته بودند که امکان جراحی موفق دست او وجود ندارد و این کار به صلاحش نیست؛ چون عملکرد آن دست برای همیشه از بین خواهد رفت. گلوله از مچ زیر پوست رفته بود که لازمه برداشتن آن، بریده شدن عصب های دستش بود.»
🔸 ادامه دارد ⏪