بار ديگر همديگر را در آغوش گرفتيم، انگشترم را ازانگشت درآوردم، درانگشت غلامعلي گذاشتم و در يك فرصت مناسب بي هوا دستش را بالا كشيدم و بوسيدم، تا دستش را عقب كشيد، بوسه اي هم به پيشاني اش زدم وگفتم تو را خدا مراقب خودت باش. دستانم را در دستان نرمش فشرد، ناگهان چيزي به خاطرم رسيد، عكس كوچكي از امام را كه هميشه در جيب پيراهنم داشتم، در آوردم و به غلامعلي دادم، آن را بوسيد و به پيشاني اش گذاشت، اشك از چشمانم سرازير بود، گفتم تحفه درويش، يادگاري داشته باش.