#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت10
امینه چایی را ریخت و سینی را به طرفم گرفت.
–خودت ببر امینه. مگه مجلس خواستگاریه؟
–عه، یعنی چی که من ببرم. یه جوری غمباد گرفتی انگار چی شده. چرا اینطوری میکنی؟
آهی کشیدم.
– هم سنش از من کمتره هم انگار از دماغ فیل...
حرفم را برید.
–خودت رو باختیا. این چه حرفیه؟ مگه تو چی کم داری؟ تو تحصیلکردهایی. خانمی، خوش اخلاقی، بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد:
–البته گاهی وقتها که عصبی میشی نمیشه طرفت امد. سنش هم که فکر کنم هم سن باشید. انشاالله که حله. البته به نظر من که خودت رو بدبخت نکن شوهر واقعا به چه درد میخوره؟ دخترای مردم سنشون بیشتر از توئه دارن عشق دنیا رو میکنن. اصلا تو فکر شوهر و این چیزا نیستن. سی و پنج سال که سنی نیست. دوباره سقف را نگاه کردم و آه جگر سوزی کشیدم.
–امینه من نمیخوام گناه کنم.
با شنیدن حرفم نگاهش را روی صورتم چرخاند و مهربانتر گفت:
–باور کن پشیمون میشی. ببین من رو، الان چهار روزه اینجام، شوهرم اصلا سراغی از من نگرفته. بعد سینی چایی را روی سینهام هل داد.
سینی را گرفتم و گفتم:
– من این پشیمونی رو دوست دارم.
شوهر توام اگه سراغت رو نگرفته از خوش اخلاقی زیاد خودته.
پوزخندی زد.
–خوشاخلاقیهای تو رو هم با شوهرت میبینیم. به خصوص اگه این پسرِ شوهرت بشه با اون جذبش که هر روز قهر اینجایی. بعد به طرف سالن رفت.
وارد سالن شدم و سینی چایی را به مهمانها تعارف کردم. نوبت خواستگار که رسید بدون این که نگاهم کند چایی را برداشت و تشکر کرد.
از سه تیغ کردن صورتش و تیپش معلوم بود که به خاطر مذهبی بودنش سرش پایین نیست. پس چرا مثل خواستگارهای قبلیام حرکتی از خودش نشان نداد؟
لبخندی، نگاهی، لرزش دستی، استرسی...رفتارش برایم غیر عادی بود.
از جلو که نگاهش کردم به نظرم سنش از من بیشتر بود.
رگههایی از امید در دلم به وجود آمد. کنار مادرم روبروی مهمانها نشستم. دوباره به سقف نگاه کردم.
"خدا جون توام شل کن سِف کن درآوردیا"
بعد از حرفهای تکراری و غیر ضروری مادرم پرسید:
–ببخشید حاج خانم پسرتون شغلشون چیه؟
مادر خواستگار بادی به غبغبش انداخت.
–راستین یه شرکت کوچیک داره که البته با دوستش شریکن.
دختره شما هم شاغلن؟
–بله تو یه فروشگاه صندوق دارن. البته مدت کوتاهی حسابدار یه شرکت بود که خودش از اونجا امد بیرون.
مادر خواستگار پرسید:
–چرا؟ حسابداری که خیلی خوبه.
مادر نگاه سوالیاش را به من انداخت و گفت:
–اُسوه گفتی چی داشتن؟
سربه زیر گفتم:
–فساد مالی داشتن.
آقای خواستگار که حالا فهمیدم اسمش راستین است سرش را بالا آورد و نگاه موشکافانهایی به من انداخت.
"چه عجب! آقا نگاهش رو بالا داد. " کمکم رفتارش نگرانم میکرد. بعد از این که مادرها کمی با هم صحبت کردند، مادر راستین خان رو به مادرم گفت:
–اگه اجازه بدید این دوتا جوون خودشون با هم صحبت کنن. انشاالله که به نتیجه برسن.
ما بین این سوالها و جوابها حرفی از سن من یا او زده نشد. این موضوع حسابی فکرم را مشغول کرده بود.
مادر رو به من گفت:
–پاشید برید صحبت کنید.
"مادر من یه عزیزمی، دخترمی، حداقل جلوی اینا ما رو تحویل بگیر."
با بلند شدن من او هم بلند شد و دنبالم آمد.
وارد اتاقم که شدیم. دیدم آریا روی تخت من نشسته و با گوشی مادرش بازی میکند.
با دیدن ما از جایش بلند شد.
–آریا خاله، میری اون یکی اتاق؟
نگاهی به آریا انداخت.
–بزارید بشینه. ما که حرف خاصی نمیخواهیم بزنیم.
"وا این دیگه کیه"
آریا بی توجه به حرف راستین خان بیرون رفت.
او فوری روی صندلی آینه کنسولم نشست.
–چهرهی شما خیلی برام آشناست.
من قضیهی پارکینگ را برایش تعریف کردم و گفتم:
–البته قضیه ما چندین ماه پیشه، شما اون روز مثل اینکه کسی رو تعقیب میکردید.
با حرفم اخم هایش در هم رفت.
–بله یادم امد. بابت اون روز یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. "عه! کوه غرور عذر خواهی هم بلده."
لبخند زدم.
–نه، اصلا مهم نیست تو عالم همسایگی.
نگاهم کرد.
–اون موقع میدونستید همسایهایم؟
–اون موقع نه، ولی بعد از اون ماجرا چند بار تو محل دیدمتون، فهمیدم همسایهایم.
– چه جالب. ولی من شما رو ندیدم. سکوت کردم.
سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. انگار رنگ و مدل تخت و کمدم که رنگ سفید و صورتی بود برایش جالب بود. چون دقیق نگاه کرد.
–رنگ سرویس خوابتون اصلا به سنتون نمیخوره.
حرفش پتکی شد روی سرم. مگر او سن مرا میدانست.
خودم را که روی تخت نشسته بودم کمی جابجا کردم.
–احساسات آدما تغییر نمیکنه ربطی هم به سن نداره.
خیلی متکبرانه گفت:
–به نظر من اینطور نیست. سن و احساسات خیلی به هم ربط دارن. در ضمن احساسات آدمها مدام در حال تغییر هستن.دیگر طاقت نداشتم باید میپرسیدم.
–ببخشید شما چند سالتونه؟
نگاه گذرایی به چشمهایم انداخت.
–سی و هفت سال.
#ادامهدارد...
🌷
@byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆