چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_شصت_نه . نمیدونم چرا دلشوره ے بدے به دلم افتاد و نگران شدم . لباسم را عوض ڪردم
. 🍃 . دستم را گرفت : همتا امیر زندست دیگه داداشیم برمیگرده نه . لبخند غمگینی زدم : این حرفا دروغه اسما تو تروخدا باور نڪن . چشمانش به خون نشسته بود و صورت سفیدش قرمز شده بود دلم برایش سوخت .ریحانه را بغل ڪردم و به اتاق مشترڪمان رفتم . روے تخت دراز ڪشیدم و ریحانه را نگاه ڪردم . _بابایی برمیگرده هااا تو غصه نخوریا بابایی میاد دوباره بغلت میڪنه اصلا مگه خودش نگفت من اومدم باید چهار دست و پا برے ... این حرفا همش دروغه ... فردا لباس خوشگلاتو بپوشیاااا . اشڪانم را پاڪ ڪردم و دوباره و دوباره گفتم ... چشمانم را بستم و زمزمه ڪردم : امیر بهم قول داده برگرده ... •••• صبح زود مامان اومد خونه و اسما رفت . سر تا پاے مامان و بابا سیاه بود . خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم اینا همه یه بازے لابد امیر میخواد غافلگیرم ڪنه . لباس ریحانه را تنش ڪردم و موهایش را خرگوشی بستم . بابا ریحانه را از دستم گرفت . نگاهے به سرتاسر خانه انداختم با امیر میام .. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . _چرا نگفتید امیر بیاد خونه؟ پدرم آهی ڪشید و مادرم اشڪانش را پاڪ ڪرد سر در نمے اوردم اینڪارا یعنی چی؟؟ نگاهی به خیابان انداختم پوستر های عکس امیر بود و با خط زیبا رویش نوشته بودند : شهـــادتت ‌مبارڪ ‌رفـیق. نگاهم را ازش گرفتم چه شوخی مسخره ای ..حتما به امیر میگم من که باور نڪردم . روبه روے خونه نگه داشت همه جا سیاه پوش شده بود و پر از پلاکارت و پوستر های عکس امیر بود . نگاهے به جلوی در انداختم ڪه چهار نفر با لباس نظامی جلوی در ایستاده بودند . احسان هم بود ... لبخندی زدم و ریحانه را از بابا گرفتم . ریحانه باوتعجب به عڪس های امیر نگاه میڪرد و دستانش را با ذوق به هم میزد . احسان نگاهے غمگین انداخت : تسلیت میگم . اخمی ڪردم و جوابش را ندادم . صدای گریه ها ڪه بلند شد دلم هرے ریخت امیر باز شوخیش گرفته و قصد اذیت ڪردن منو داره .. به هر حال نباید بفهمه من باور ڪردم . وارد پذیرایی ڪه شدیم نگاهے به مبل ها انداختم خاله هاے امیر گریه میڪردند . قلبم گرفت با صدای گریه ها چشمان ریحانه بارانی شد . زن ها با تعجب بهم نگاه میڪردند و هر از گاهی پچ پچ میڪردند و آه میڪشیدند . اسن حرکتو روست ندارم از ترحم بیزارم . _بیچاره دختره تو این سن بیوه شد با دوتا بچه ‌. _مگه دوتا داره؟؟؟ نگاهی به پشت سرم انداختم و اخم ڪردم . نگاهی ڪردم تا خاله و اسما رو پیدا ڪنم . _مامان پس امیر ڪو..؟؟؟ مامانم اشڪانش را پاڪ ڪرد و ... نگاهی به اتاق امیر انداختم ڪه درش بسته بود انگار یه نفر منو هول داد سمت اتاقش ... امیرپ اینجاست بوے امیر منههه ... نفس عمیقی ڪشیدم و در اتاق رو باز ڪردم . با دیدن صحنه رویه رویم شوڪه شدم . خاله لیلا ڪنار تابوت شهیدی نشسته بود و گریه میڪرد چشمان درشتش به خون نشسته بودند و دوتا زن هم ڪنارش بودند و دلدارے اش میدادند اما خاله نگاهش به داخل تابوت بود و زیر لب لالایی میخواند . اسماهم بالا نشسته بود و زانوهایش را جمع کرده بود دختر خاله اش ڪنارش نشسته بود و آرامش میڪرد . پدرشوهرم با دیدن من بلند شد و به سمتم آمد :‌ اومدی بابا؟ نگاهش کردم : عروسکه دیگه بگید امیر بیاد دیگه طاقت ندارم بابا نگاه دستام میلرزه ... دستانم را به سمتش گرفتم ڪه سرش را پایین انداخت و ریحانه را بغل ڪرد . نگاه خاله لیلا ڪشیده شد به من و ریحانه انگار ڪه داغ دلش تازه شده باشد گفت : آیییییییی مادر بلند شووو ببین کی اینجاست نگاه همتا اومده بخاطر همتا بلند شو پسرم . اصلا همتا هیچی ریحانه اومده هااا بیقرارت بود مادر ... اشکانم را پاڪ کرد پاهایم سست شد و زانو زدم . بابا یا حسینی گفت و دستم را گرفت . چهار دست و پا خودم را به تابوت بزرگی ڪه وسط اتاق امیر بود رساندم . دستم را دراز ڪردم اون لحظه فقط به یه چیزی فکر کردم که عروسکه ..نه دروغههه . پارچه ے سفید را ڪنار زدم و هین بلندے ڪشیدم :،عروسکهههه عروسکههه این امیر من نیستتتتت ترووووخداااا یکی بگههه این امیرررر نیستتت . پدرشوهرم دستش را پشت ڪمرم گذاشت و نوازش ڪرد : آروم باش آروم باش جان پدر ... دست امیر را گرفتم به خیال اینڪه دستانش مثل همیشه داغ باشد اما اینبار سرد بود مثل یخ در بهشت خان جون ... مثل بستنی های حسن فالوده ے سر کوچه باغی .... دستش را فشار دادم : امیر جان همتا چشماتو باز ڪن.. جوابی نشنیدم با تمام وجود التماس ڪردم : امیر جان ریحانه چشماتو باز ڪننن . ترو به خدا چشماتو باز ڪن .. باشه تو بردی حالا چشماتو باز ڪن نگاه همه بدنم داره میلرزه .. هر چی ڪه میگفتم برایش جوابی نمیشنیدم . خاله لیلا آرام به ڪُرد لالایی میخواند . دوست داشتم همه جا ساکت باشه من باشم و امیر ... اشڪانم را پاڪ ڪرد . خاله لیلا نگاهے به امیر انداخت : امیرم پاشو ببین بابا شدی پاشوووو . دست امیر را فشار دادم : خیلی بی معرفتی مگه قول نداده بودی باهم بریم چرا تنهام گذاشتی . بغلش ڪردم