✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد
مـــن نمـی دونـم ا یـن همـه خـوبی شـما را چطـور ي جبـران کـنم . بـه خـدا از ا ینکـه ایـن همـه سـال از شما دور بـودم خیلـی حسـرت مـی خـورم . مـن دیگـه احسـاس یتیمـی نمـی کـنم چـون یـه پـدر دلسـوز
دارم یــه مــادر مهربــون یــه بــرادر خــوب دارم! علیرضــا بــرام از نــادر هــم عزیزتــره خیلــی دوســتتون دارم من مدیون همه شما هستم من...
گریــه مجــالی بــراي ادامــه حــرفم نگذاشــت دســت دا یــی را بوســیدم و بغلــش کــردم. دایــی بـا بغــض
گفت:
- بسه دایی جون، وظیفه مون بود. تو تنها یادگار الهامی.
از دایی جـدا شـدم و زن دا یـی را کـه گریـه مـی کـرد در آغـوش گـرفتم و بوسـیدم. زن دایـی بـا گریه گفت:
- الهی قربونت بشم. من که آرزوم بود امشب مراسم تو و ع...
زن دایــی حــرفش را نیمــه تمــام گذاشــت و ســکوت کــرد، مــی دانســتم مــی خواهــد چــه بگو یــد، از آغوشش جدا شدم و با چشمان خیس گفتم:
- ببخشید شما رو هم به گریه انداختم.
بــه طــرف علیرضــا رفــتم تــا از او هــم مــثلاً تشــکر خواهرانــه ا ي بکــنم امــا چهــره مغمــومش کــه بــه گلهاي قالی زل زده و غرق فکر بود مرا از این کار باز داشت.
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨✨
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_هفتاد
🌷🍃🌷🍃
....
چادر سپیدی که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی می کرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می شدم. شب طولانی و به نسبت سرد 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجید های محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پر چین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهره اش مهربانی کم سابقه ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم های مهم استفاده می کرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را می کشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمانان جدیدی که عمه ی بزرگ آقای عادلی و "عمه فاطمه" صدایش می کردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گام هایی متین و چشمانی که بیش از همیشه می درخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشه ی پر باری از گل های رز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد.
موهای مشکی اش را مرتب تر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود.
عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی اش می داد، گرچه لحظه ای خنده از رویش محو نمی شد. مثل این که از کمر درد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شده ای را از زیر چادر مشکی اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتاد
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
ابروهای عطیه بالا پرید
_نه بابا! دیگه چی؟
امیرعلی خندید و بدجنس گفت: کیک مال منه... منم بهت نمیدم!
خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت: بهتر.. بالاخره باید یکی بیاد بالا سرتون باشه تو بیمارستان یا نه!
عمه با یک سینی چایی و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال
_این قدر اذیت نکن عطیه... خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده!
عطیه چشم هاش رو گرد کرد
_نه بابا چند نفر به یک نفر ببینم امیرمحمد تو که جمله ای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟
رو کرد به نفیسه که داشت با انگشت شکلات های روی کیک رو به امیرسام می داد
_خانومت که موضعش مشخصه زودتر از همه هم کنار کیک برا خودش و پسرش جا گرفته!
همه می خندیدیم از ته دل و عطیه با صدای زنگ در بلند شد و بیرون رفت ...
عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت
_فکر کنم مهمونها اومدن!
پشت سر عمه عمو هم بیرون رفت و صدای احوالپرسی ها بالا گرفت...
عمه هدی، عمو مهدی باعروس و دوماداش... مامان بزرگ و بابابزرگ و مامان بابا... خیلی خوب بود که شب های عید مثل همیشه دورهم جمع می شدیم وصدای شوخی و خنده بالا می گرفت
عمه هدی_خوبی عمه ؟
لبخندی به خاطر محبت عمه هدی زدم
_ممنون... حنانه خوب بود؟ چرا امشب نیومد؟
عمه هدی_چی بگم عمه! اونه و کتاباش و از حالا کنکور خوندنش!
من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم محکم زدم تو پهلوش و گفتم: یاد بگیر نصف توه از یک سال قبل برای کنکور می خونه!
از درد صورتش جمع شد ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد
_الهی بشکنه دستت... کجاش نصف منه آخه؟ اصلا چرا خودت یاد نمیگری؟ فکرکردی خیلی رشته خوبی قبول شدی؟
_خیلی هم خوبه حسود!
_وای محسن کیک محیا هنوز اینجاست خدا بخیر کنه!
با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شد و بعضی قیافه ها متعجب و بعضی خندون... نگاه منم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بود ببرمش آشپزخونه! امیرعلی هم مشخص بود حسابی آماده به خنده است ولی به خاطر من خودش رو کنترل می کنه نخنده!!
بابابزرگ_جریان چیه؟چی میگی بابا؟
عمه خنده اش و جمع کردو گفت: هیچی باباجون امشب تولد امیرعلیه محیا جون براش کیک درست کرده!
با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت وتحسین ها من رو خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت: ای بابا، آقا امیرعلی می خوردینش دیگه فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون حالا همه مون بدبخت میشیم... اونجوری فقط خرج یک کمپوت میفتاد گردنمون!
همه به قیافه زار محسن خندیدن... مامان بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم غره رفتن ولی مگر مهم بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار!
این بار عطیه دنباله حرف رو گرفت: بفرما من خواهر شوهرشم یک چیزی میگم میگین نگو بده! اینا که دیگه داداش های خودشن!
صدای خنده ها بالا تر رفته بود و من کلی حرص خوردم!
مامان بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود و جمع کرد
_خب شماهم... اتفاقا این کیک خوردن داره پاشو مادر محیا برو بیار برشش بدم هرکسی یک تیکه بخوره
با خجالت گفتم:آخه خیلی کوچیکه ...تازه نمی دونم واقعا مزه اش خوبه یا نه؟
مامان بزرگ_خوبه مادر تو اینجوری نگو تا این فسقلی ها هم سربه سرت نزارن پاشو!
با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم توی این جمع نظر اون برام مهم تر بود راجع به این کیک پر درد سرم... گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سر بلند کرد و با یک لبخند مهربون لب زد
_عالی بود ممنون!
_خیلی خوشمزه بود محیا جون.. انشاءالله شیرینی عروسیتون!
با این حرف زن عمو نسرین تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکر و تعریف بقیه رو بدم... عطیه هم همونطور که با مشت محکم می کوبید پشتم و عقده هاش رو خالی می کرد آروم گفت: خب حالا چرا هول می کنی زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_شصت_نه . نمیدونم چرا دلشوره ے بدے به دلم افتاد و نگران شدم . لباسم را عوض ڪردم
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هفتاد
.
دستم را گرفت : همتا امیر زندست دیگه داداشیم برمیگرده نه .
لبخند غمگینی زدم : این حرفا دروغه اسما تو تروخدا باور نڪن .
چشمانش به خون نشسته بود و صورت سفیدش قرمز شده بود دلم برایش سوخت .ریحانه را بغل ڪردم و به اتاق مشترڪمان رفتم .
روے تخت دراز ڪشیدم و ریحانه را نگاه ڪردم .
_بابایی برمیگرده هااا تو غصه نخوریا بابایی میاد دوباره بغلت میڪنه اصلا مگه خودش نگفت من اومدم باید چهار دست و پا برے ...
این حرفا همش دروغه ... فردا لباس خوشگلاتو بپوشیاااا .
اشڪانم را پاڪ ڪردم و دوباره و دوباره گفتم ...
چشمانم را بستم و زمزمه ڪردم : امیر بهم قول داده برگرده ...
••••
صبح زود مامان اومد خونه و اسما رفت .
سر تا پاے مامان و بابا سیاه بود .
خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم اینا همه یه بازے لابد امیر میخواد غافلگیرم ڪنه .
لباس ریحانه را تنش ڪردم و موهایش را خرگوشی بستم .
بابا ریحانه را از دستم گرفت .
نگاهے به سرتاسر خانه انداختم با امیر میام ..
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
_چرا نگفتید امیر بیاد خونه؟
پدرم آهی ڪشید و مادرم اشڪانش را پاڪ ڪرد سر در نمے اوردم اینڪارا یعنی چی؟؟
نگاهی به خیابان انداختم پوستر های عکس امیر بود و با خط زیبا رویش نوشته بودند : شهـــادتت مبارڪ رفـیق.
نگاهم را ازش گرفتم چه شوخی مسخره ای ..حتما به امیر میگم من که باور نڪردم .
روبه روے خونه نگه داشت همه جا سیاه پوش شده بود و پر از پلاکارت و پوستر های عکس امیر بود .
نگاهے به جلوی در انداختم ڪه چهار نفر با لباس نظامی جلوی در ایستاده بودند .
احسان هم بود ...
لبخندی زدم و ریحانه را از بابا گرفتم .
ریحانه باوتعجب به عڪس های امیر نگاه میڪرد و دستانش را با ذوق به هم میزد .
احسان نگاهے غمگین انداخت : تسلیت میگم .
اخمی ڪردم و جوابش را ندادم .
صدای گریه ها ڪه بلند شد دلم هرے ریخت امیر باز شوخیش گرفته و قصد اذیت ڪردن منو داره ..
به هر حال نباید بفهمه من باور ڪردم .
وارد پذیرایی ڪه شدیم نگاهے به مبل ها انداختم خاله هاے امیر گریه میڪردند .
قلبم گرفت با صدای گریه ها چشمان ریحانه بارانی شد .
زن ها با تعجب بهم نگاه میڪردند و هر از گاهی پچ پچ میڪردند و آه میڪشیدند .
اسن حرکتو روست ندارم از ترحم بیزارم .
_بیچاره دختره تو این سن بیوه شد با دوتا بچه .
_مگه دوتا داره؟؟؟
نگاهی به پشت سرم انداختم و اخم ڪردم .
نگاهی ڪردم تا خاله و اسما رو پیدا ڪنم .
_مامان پس امیر ڪو..؟؟؟
مامانم اشڪانش را پاڪ ڪرد و ...
نگاهی به اتاق امیر انداختم ڪه درش بسته بود انگار یه نفر منو هول داد سمت اتاقش ...
امیرپ اینجاست بوے امیر منههه ...
نفس عمیقی ڪشیدم و در اتاق رو باز ڪردم .
با دیدن صحنه رویه رویم شوڪه شدم .
خاله لیلا ڪنار تابوت شهیدی نشسته بود و گریه میڪرد چشمان درشتش به خون نشسته بودند و دوتا زن هم ڪنارش بودند و دلدارے اش میدادند اما خاله نگاهش به داخل تابوت بود و زیر لب لالایی میخواند .
اسماهم بالا نشسته بود و زانوهایش را جمع کرده بود دختر خاله اش ڪنارش نشسته بود و آرامش میڪرد .
پدرشوهرم با دیدن من بلند شد و به سمتم آمد : اومدی بابا؟
نگاهش کردم : عروسکه دیگه بگید امیر بیاد دیگه طاقت ندارم بابا نگاه دستام میلرزه ...
دستانم را به سمتش گرفتم ڪه سرش را پایین انداخت و ریحانه را بغل ڪرد .
نگاه خاله لیلا ڪشیده شد به من و ریحانه انگار ڪه داغ دلش تازه شده باشد گفت : آیییییییی مادر بلند شووو ببین کی اینجاست نگاه همتا اومده بخاطر همتا بلند شو پسرم .
اصلا همتا هیچی ریحانه اومده هااا بیقرارت بود مادر ...
اشکانم را پاڪ کرد پاهایم سست شد و زانو زدم .
بابا یا حسینی گفت و دستم را گرفت .
چهار دست و پا خودم را به تابوت بزرگی ڪه وسط اتاق امیر بود رساندم .
دستم را دراز ڪردم اون لحظه فقط به یه چیزی فکر کردم که عروسکه ..نه دروغههه .
پارچه ے سفید را ڪنار زدم و هین بلندے ڪشیدم :،عروسکهههه عروسکههه این امیر من نیستتتتت ترووووخداااا یکی بگههه این امیرررر نیستتت .
پدرشوهرم دستش را پشت ڪمرم گذاشت و نوازش ڪرد : آروم باش آروم باش جان پدر ...
دست امیر را گرفتم به خیال اینڪه دستانش مثل همیشه داغ باشد اما اینبار سرد بود مثل یخ در بهشت خان جون ...
مثل بستنی های حسن فالوده ے سر کوچه باغی ....
دستش را فشار دادم : امیر جان همتا چشماتو باز ڪن..
جوابی نشنیدم با تمام وجود التماس ڪردم : امیر جان ریحانه چشماتو باز ڪننن .
ترو به خدا چشماتو باز ڪن ..
باشه تو بردی حالا چشماتو باز ڪن نگاه همه بدنم داره میلرزه ..
هر چی ڪه میگفتم برایش جوابی نمیشنیدم .
خاله لیلا آرام به ڪُرد لالایی میخواند .
دوست داشتم همه جا ساکت باشه من باشم و امیر ...
اشڪانم را پاڪ ڪرد .
خاله لیلا نگاهے به امیر انداخت : امیرم پاشو ببین بابا شدی پاشوووو .
دست امیر را فشار دادم : خیلی بی معرفتی مگه قول نداده بودی باهم بریم چرا تنهام گذاشتی .
بغلش ڪردم
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_شستونهم ••○🖤○•• .... و تو آغاز مى کن
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_هفتاد
••○🖤○••
....
و از دستهاى شماست که خون ما مى چکد و با دهان هاى شماست که گوشت ما کنده مى شود. مگر نه اینکه گرگها بر گرد آن بدنهاى پاك و تابناك حلقه زده اند و کفتارها، آنها را در خاك مى غلطانند.
اگر اکنون غنیمت تو هستیم، به زودى غرامت تو خواهیم شد. آن هنگام که هیچ چیز جز اعمال خویش را با خود نخواهى داشت و خدایت به بندگان خویش ستم نمى کند. و ملجاء و پناه من خداست و شکوه گاه من خداست.
پس هر مکرى که مى توانى بساز و هر تلاشى که مى توانى بکن.
به خدا سوگند که ریشه یاد ما را نمى توانى بخشکانى و وحى ما را نمى توانى بمیرانى و دوره ما را نمى توانى به سر برسانى و ننگ این حادثه را نیز نمى توانى از خود برانى.
عقلت منحرف و محدود است و ایام حکومتت کوتاه و معدود و جمعیتت پراکنده و مطرود.
روزى خواهد رسید که منادى ندا خواهد کرد: الالعنة الله على الظالمین.(39)... پس حمد و سپاس از آن خداى جهانیان است که براى اولمان سعادت و مغفرت رقم زد و براى آخرمان، شهادت و رحمت.
از خدا مى خواهیم که ثوابشان را کامل کند و بر پاداششان بیفزاید و ما را جانشینان شایسته آنان قرار دهد، که او با محبت و مهربان است. و او براى ما کافیست و هم او بهترین پشتیبان ماست."
نفسى عمیق مى کشى و مى نشینى.
پشت دشمن را به خاك مالیده اى، کار را به انجام رسانده اى و حرفى براى گفتن ، باقى نگذاشته اى. آنچه باقى گذاشته اى فقط حیرت است.
یزید، اطرافیان یزید، بزرگان مجلس ، زنان پشت پرده، سربازان و ماءموران و محافظان و حتى اهالى کاروان همه مبهوت این سؤالند که آیا تو همان زینبى که داغ دیده اى؟!
تو همان زینبى که اسارت چشیده اى؟! تو همان زینبى که مصیبت کشیده اى؟!
یعنى اینهمه درد و داغ و رنج و مصیبت، ذره اى از جلال تو نکاسته است؟
یعنى اینهمه تخفیف و تحقیر و تکفیر و ارعاب دشمن، ذره اى تو را به عقب نشینى وانداشته است؟
این لحن، لحن محکومیت و اسارت نیست، لحن سیطره و اقتدار است.
تو به کجا متصلى زینب؟ تو از کجا مدد میگیرى؟ تو اهل کدام جلالستانى؟
اکنون یزید باید چیزى بگوید و این سکوت سنگین مجلس را بشکند. اما چه بگوید؟ تو چیزى براى او باقى نگذاشته اى.
همه این برنامه ها و مقدمات و تشریفات براى شکستن شما بوده است و تو نه تنها نشکسته اى که در نهایت استوارى و اقتدار، دشمن را مچاله کرده اى و دور انداخته اى.
تو همه دیدنیها و به رخ کشیدنیها را ندیده گرفته اى.
تو یزید را رسواى خاص و عام کرده اى. اکنون هر اقدامى از سوى یزید او را رسواتر و ضایعتر مى کند.
قتل و غارت و شکنجه و اسارت، امتحان شده است و نتیجه اش این شده است. باید دستى بالای دست این تحقیر بیاورد تا به شرایط مساوى دست پیدا کند. و همین راه را پیش مى گیرد: فرو خوردن خشم و اظهار بى اعتنایى.
این بیت شعر، بهترین چیزى است که در آن لحظه به ذهنش مى رسد: "این فریادى است که شایسته زنان است و مرثیه سرایى بر داغدیدگان آسان است."
اما نه، این شعر، مشکلى از یزید را حل نمى کند. بهترین گواه، عکس العمل نزدیکان و اطرافیان اوست.
ناگهان زنى از زنان بارگاه یزید، بى اختیار، با سر برهنه، خود را به درون مجلس مى افکند، بر سر بریده امام، سجده مى برد و فریاد واحسیناه سر مى دهد و از میان ضجه ها و مویه هایش این کلمات شنیده مى شود: "اى محبوب خاندان رسول الله! اى فرزند محمد! اى غمخوار یتیمان و بیوه زنان! اى کشته حرامزادگان! اى یزید! خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیا قبل از آخرت بسوزاند.
یزید، دستور مى دهد که او را هر چه سریعتر از مجلس بیرون ببرند.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ