╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• _ ابوولاء بیا این را بخور، می‌میری ها، سردخانه بیمارستان جا ندارد. همیشه انقدر رک بود، نمی‌گذاشت در خلوتم بمانم، آخر چه کسی به تو مدرک پرستاری داده است بگذار اشکم را بریزم دیگر. تو خالد را نمی‌شناسی، خالد وعده ای است که به من داده بودند، خودش با پای خودش آمده الان یک سال و نیم است که منتظرش هستم. ـ بگذار زنت بیاید شاید دردت را بفهمد عذرا از در بیمارستان داخل می‌شود ـ سلام سعید، چه شده؟ ـ خانمش است که به چشمان سیاه و لباس دکتری همسرش خیره شده همسری که قد بلندش عذرا را از دوست داشتنش سیر نمی‌کند. عاشقانه می‌گوید که: چه شده سعیدم، چرا چشمان قشنگت را با اشک قرمز کردی، سعیدجان به عذرایت بگو! از دم در که آمد انگار فهمیدم که یکی هست که نگران واقعی ام است، جان تازه ای می‌گیرم خودم را از جا میکنم. عذرا دارد با گوشه چادرش اشک چشمم را پاک می‌کند طاقت نمی‌اورم سریع می‌گویم خالد، گمشده را پیدا کردیم. با رمق کمی‌می‌گوید: خالد، پس یوسف از پشت پرده... دیگر کلام در دهانش نمی‌چرخد، غش می‌کند، من هم. می‌گفتند کار در بصره زیاد است، یعنی چند نفری از همکارانم که کار پرستاری انجام می‌دادند به من هم پیشنهاد کردند تا به بصره بیایم. چه می‌دانستم که در بدو ورود شهر زمین گیر می‌شوم، من فقط خواستم لحظه ای بروم تا زید بن صوحان را زیارت کنم، چه می‌دانستم که همه پول هایم را یک جا می‌دزدند، حالا من مانده ام و یک شهر غریب، تنهایی و غربت. ••○♥️○•• ✍ ✍ کپی فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ