حضرت عباس چهارمین پسر حضرت امیرالمومنین علیه السلام بود که کنیه اش ابوالفضل و لقبش سقا بود و چون چهره دل آرا و طلعت زیبایی داشت، او را قمربنی هاشم می نامیدند. وقتی که تمام اصحاب و یاران حضرت امام حسین علیه السلام شهید شدند و جز حضرت عباس و سیدالشهدا کسی نماند. نزد برادر بزرگوار خود رفت و عرض کرد: پدرومادرم به فدایت... اجازه بفرمایید جان خودم رافدایت کنم...حضرت اشکش جاری شد و فرمود: اول قدری آب برای کودکان تهیه کن، آن حضرت مشکی برداشت و سوی فرات رفت. درحالی که چهار هزار نفر مسلح به تیر و کمان نگهبان آب بودند. دشمنان دورش را گرفتند. حضرت خود را به قلب لشگر زد و هشتادنفر را به خاک و خون کشید. دشمنان وقتی چنین دیدند پا به فرار نهادند. حضرت بامشک واردآب شد. او در نهایت تشنگی بود، کفی ازآب برداشت تابنوشد، ناگاه به یاد عطش برادر افتاد. آب ننوشیدو مشک را پر از آب کرد و باخود زمزمه کرد: " ای نفس بعدازحسین زندگی ارزشی ندارد ،میخواهم بعد از او زنده نمانی. حسین شربت مرگ می نوشد و تو آب بیاشامی.... هیهات... هرگز دین من چنین اجازه ای به من نمیدهد و هرگز این عمل ، عمل انسان باورمند به آخرت نیست." هنگامی که حضرت به سوی خیام میرفت کمان داران راه را برایشان بستند و حضرت را محاصره نمودند. آن حضرت شجاعانه شمشیر میزد و می کشت. ناگاه نوفل ازرق که در جائی کمین کرده بود، از کمینگاه درآمد و با کمک زیدبن ورقاء وحکیم بن طفیل دست راست حضرت را جدا کردند. حضرت فوری مشک را بر دوش چپ خود افکند و شمشیر به دست چپ گرفت و نبرد را ادامه داد. در این حال حکیم بن طفیل از پشت درخت خرما بیرون آمد دست چپ حضرت را نیزجدا کرد. حضرت مشک را به دندان گرفت.. او می کوشید تا به خیمه گاه حضرت امام حسین برسد، که ناگاه تیری از جانب دشمن به مشک آب خورد. تمام آب روی زمین ریخت. تیر دیگری روی سینه اش نشست، آنگاه حکیم بن طفیل لعنت ا.... با عمودی آهنی بر فرق حضرت زد. دراین هنگام بر زمین افتاد وگفت : ای برادرم.. ای حسین....خداحافظ....ای برادر....برادرت را دریاب.....، یا اخی ادرک اخاک.. حضرت امام حسین کمر خمیده و با دیدگان اشک بار به نزد عباس آمد و فرمود: والله انکسر ظهری..( اکنون پشتم شکست و چاره ام کم شد.) حضرت به خیام بازگشت، دخترش سکینه پیش آمد و عنان اسب پدر را گرفت و گفت: پدرم آیا از عمویم عباس خبرداری؟ حضرت‌ با چشمی اشکبار فرمود: دخترم عمویت عباس کشته شد و روحش به بهشت رفت. اهل حرم با شنيدن این سخن فریاد زدند..وای برادر..وای عباس..وای از کمی یارو یاور..وای ازمصائب جانکاه بعد از تو. *حضرت عباس به هنگام شهادت سی و چهار ساله بودند. نمی دانم از کی چشم هایم اشکی بود. به یاد خوابم هستم و تشنگی و آب و سقا و ... یاد شعری که در سال های قبل از کوچه و خیابان و تلویزیون میشنیدم افتادم: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد...علمدار نیامد ...حسین... سقای حسین سید وسالار نیامد ... علمدار نیامد علمدار نیامد ... ...