eitaa logo
چادر خاکی🦋( بسیج خواهران دیوکلا🌿)
124 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
48 فایل
ارتباط با مدیر @S_a_aghaei ادمین چله ها و ختم ها @shirin_nmz
مشاهده در ایتا
دانلود
در آن شب حضرت دستور داد دور خیمه ها گودالی کنده و آن را از هیزم پرکنند و حضرت علی اکبر را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد تا آب بیاورند. علی اکبر ... علی اکبر! هرجا نگاه میکنی برای آب علی اکبر حاضر است. علی اکبر که بود که این قدر حسین به او اطمینان داشت؟ حضرت علی اکبر(ع)فرزند امام حسین که مادرش لیلی دختر ابی مره است، از نظر صورت زیباترین افراد و ازنظر اخلاق نیز بهترین آنها بود. از پدر اجازه خواست تا به رزم دشمنان بپردازد، حضرت به وی اجازه داد. بعد نگاهی مایوسانه به فرزند کرد و چشم به زیر افکند واشک از دیدگانش جاری شد. آن گاه انگشت سبابه خود را به سوی آسمان بلندکرد و فرمود: خدایا بر این مردم گواه باش جوانی که درظاهر و باطن و گفتار شبیه ترین مردم به رسولت بود، به سوی آنهارفت، ما هرگاه مشتاق پیامبرت بودیم، به چهره اونگاه میکردیم.. حضرت علی اکبر با رشادت تمام میجنگید. گویند اوجمع کثیری ازدشمن راکشت، جمع کشته شدگان بدست آن حضرت را حدود دویست نفر نوشته اند. مرة بن منقذ عبدی وقتی که نگاهش به حضرت‌ علی اکبر افتاد، گفت: گناه تمام عرب گردن من، اگر این جوان ازکنارم بگذرد. پدرش را به داغ او می نشانم. در این حال علی اکبر از کنارش گذشت، مره ضربه ای بر او زد، در این هنگام او دست به گردن اسبش گرفت. خون جلو چشمان اسب را گرفت و اسب او را به سوی لشکر دشمن برد . مردم دورش راگرفتند و با شمشیر فقطعوه بسیوفهم اربا اربا ... قطعه قطعه اش کردند. اربا اربا ... چقدر این واژه ها را در بین مداحی ها شنیده بودم. تصورش آن قدر برایم سخت بود که ناخوداگاه قطره ای اشکی از چشمانم افتاد. علی اکبر پسر ارشد حسین بود. تمام افتخار او به علی اکبر بوده. دردناک بود سنگین! "وقتی اهل حرم خبر شهادت علی اکبر را شنیدند، ناله زنان حرم به گریه بلند شد. آن گاه جناب سیدالشهدا صفوف دشمن راشکافت، کنار بدن فرزند شهیدش آمد. گونه خود را بر گونه او گذاشت وفرمود: خدا بکشد کسانی را که تو را کشتند چه جرات کردند، پس از تو خاک بر سر دنیا. وی چون در آستانه شهادت قرار گرفت، ندایش بلند شد: «یا اَبَتاه هذا جَدّی رَسُولُ اللّه ِ (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) قَدْ سَقانی بِکَاْسِهِ الْاَوْفی شَرْبَةً لا اَظْمَاُ بَعْدَها اَبَداً؛ بابا! این جدّم رسول الله است که مرا با کاسه‌ای از آب گوارا سیراب کرد که هرگز بعد از آن تشنه نخواهم شدم.» امام سریعاً به بالین علی اکبر آمد و با چشمانی اشکبار فرمود: «قَتَلَ اللّه ُ قَوْماً قَتَلُوک؛ پسرم! خداوند بکشد آنانی را که تو را کشتند.» آن گاه خم شد، صورت بر چهره خون‌آلود علی نهاد؛ «فَوَضَعَ خَدَّهُ عَلی خَدِّهِ» سپس فرمود: على الدنیا بعدك العفا فقد استرحت من همّ الدنیا وغمّها وشدائدها و صرت الی روح و ریحان، وقد بقی أبوك و ما اسرع اللحوق بک. بعد تو اف بر این دنیا، براستی که راحت شدی از هم و غم و سختی ها و به سوی نعمت های بهشت میروی. به درستی که پدرت تنهاست. و چقدر نزدیک است ملحق شدن من به تو. *سن حضرت علی اکبر در زمان شهادت دقیقا مشخص نیست،18،23، 25 یا 27 را ذکر کرده اند. ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•
حضرت عباس چهارمین پسر حضرت امیرالمومنین علیه السلام بود که کنیه اش ابوالفضل و لقبش سقا بود و چون چهره دل آرا و طلعت زیبایی داشت، او را قمربنی هاشم می نامیدند. وقتی که تمام اصحاب و یاران حضرت امام حسین علیه السلام شهید شدند و جز حضرت عباس و سیدالشهدا کسی نماند. نزد برادر بزرگوار خود رفت و عرض کرد: پدرومادرم به فدایت... اجازه بفرمایید جان خودم رافدایت کنم...حضرت اشکش جاری شد و فرمود: اول قدری آب برای کودکان تهیه کن، آن حضرت مشکی برداشت و سوی فرات رفت. درحالی که چهار هزار نفر مسلح به تیر و کمان نگهبان آب بودند. دشمنان دورش را گرفتند. حضرت خود را به قلب لشگر زد و هشتادنفر را به خاک و خون کشید. دشمنان وقتی چنین دیدند پا به فرار نهادند. حضرت بامشک واردآب شد. او در نهایت تشنگی بود، کفی ازآب برداشت تابنوشد، ناگاه به یاد عطش برادر افتاد. آب ننوشیدو مشک را پر از آب کرد و باخود زمزمه کرد: " ای نفس بعدازحسین زندگی ارزشی ندارد ،میخواهم بعد از او زنده نمانی. حسین شربت مرگ می نوشد و تو آب بیاشامی.... هیهات... هرگز دین من چنین اجازه ای به من نمیدهد و هرگز این عمل ، عمل انسان باورمند به آخرت نیست." هنگامی که حضرت به سوی خیام میرفت کمان داران راه را برایشان بستند و حضرت را محاصره نمودند. آن حضرت شجاعانه شمشیر میزد و می کشت. ناگاه نوفل ازرق که در جائی کمین کرده بود، از کمینگاه درآمد و با کمک زیدبن ورقاء وحکیم بن طفیل دست راست حضرت را جدا کردند. حضرت فوری مشک را بر دوش چپ خود افکند و شمشیر به دست چپ گرفت و نبرد را ادامه داد. در این حال حکیم بن طفیل از پشت درخت خرما بیرون آمد دست چپ حضرت را نیزجدا کرد. حضرت مشک را به دندان گرفت.. او می کوشید تا به خیمه گاه حضرت امام حسین برسد، که ناگاه تیری از جانب دشمن به مشک آب خورد. تمام آب روی زمین ریخت. تیر دیگری روی سینه اش نشست، آنگاه حکیم بن طفیل لعنت ا.... با عمودی آهنی بر فرق حضرت زد. دراین هنگام بر زمین افتاد وگفت : ای برادرم.. ای حسین....خداحافظ....ای برادر....برادرت را دریاب.....، یا اخی ادرک اخاک.. حضرت امام حسین کمر خمیده و با دیدگان اشک بار به نزد عباس آمد و فرمود: والله انکسر ظهری..( اکنون پشتم شکست و چاره ام کم شد.) حضرت به خیام بازگشت، دخترش سکینه پیش آمد و عنان اسب پدر را گرفت و گفت: پدرم آیا از عمویم عباس خبرداری؟ حضرت‌ با چشمی اشکبار فرمود: دخترم عمویت عباس کشته شد و روحش به بهشت رفت. اهل حرم با شنيدن این سخن فریاد زدند..وای برادر..وای عباس..وای از کمی یارو یاور..وای ازمصائب جانکاه بعد از تو. *حضرت عباس به هنگام شهادت سی و چهار ساله بودند. نمی دانم از کی چشم هایم اشکی بود. به یاد خوابم هستم و تشنگی و آب و سقا و ... یاد شعری که در سال های قبل از کوچه و خیابان و تلویزیون میشنیدم افتادم: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد...علمدار نیامد ...حسین... سقای حسین سید وسالار نیامد ... علمدار نیامد علمدار نیامد ... ...
امام تیر را بیرون کشید. (بسیاری نوشته اند از پشت بیرون کشید چون سه شاخه بود و کشیدن از جلو ممکن نبود.) امام دست بر جای تیر می نهاد و خون بیرون آمده را در مشت جمع میکرد و به آسمان پرتاب میکرد و مشت دیگر که پر میشد بر صورت و محاسن می کشید و می گفت: "با این صورت خضاب شده با خون، جدم رسول خدا را دیدار می کنم و قاتلان خود را یک یکی معرفی میکنم." این سنگ و تیر کار امام را تمام کردند. پس از این امام به زمین افتاد و پیادگان نزدیک شدند تا کار امام را یک سره کنند. بین شمر و ابوالجنوب(عبدالرحمان بن زیاد زهیر جعفی) درگیری و بحث پیش آمد. شمر میگفت چرا کار را تمام نمیکنی و او میگفت: خودت چرا کار را تمام نمی کنی؟ در همان لحظه عبدالله بن حسن _نوجوان امام مجتبی_ از خیمه بیرون دوید تا امام را یاری کند که با شمشیر بحر بن کعب و تیراندازی حرمله در دامان عمویش به شهادت رسید. شمر در این لحظه قصد حمله به خیمه ها کرد. امام بر زمین افتاده بود. شمر نیزه خود را در خیمه ی امام فرو برد و فریاد زد : آتش بیاورید تا خیمه و خیمه نشینان را بسوزانیم. امام با صدایی که از حنجره ی تشنه برخاست فرمود: پسر ذی الجوشن، خدایت به آتش بسوزاند، برای سوزاندن خانواده و خیمه ام آتش می طلبی؟ در این هنگام شبث بن ربعی پیش آمد و شمر را سرزنش کرد و شمر از آتش زدن خیمه منصرف شد. گویا شمر نیزه اش را در خیمه ای فرو برد که امام سیدالساجدین در آن خیمه بود. در زمان وقوع این حادثه زینب کبری بر تل ایستاده بود یا در کنار خیمه امام نظاره‌گر صحنه بود . گویا در این موقعیت است که بنا بر زیارت ناحیه مقدسه امام نگاهش را به سمت خیمه ها چرخاند و سپس چشم از خیمه ها گرفت و این لحظه‌ای بود که شمر قصد قتل امام کرده بود. امام پس از اصابت تیر به سینه به گونه چپ بر خاک افتاده بود. سیمای مطمئن و نگاه نافذش دشمن را از کشتن باز می‌داشت. برخی مثل سیدبن طاووس میگویند نعوذبالله پشت امام از نیزه مانند خارهای خارپشت شده بود. حمید بن مسلم _گزارشگر سپاه عمر سعد_ می‌گوید: به خدا سوگند مرد گرفتار و مغلوبی را هرگز ندیدم که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند و دلدار تر و پابرجا تر از آن بزرگوار باشد چون پیادگان بر او حمله می کردند با شمشیر به آنان حمله می‌کرد و آنان از راست و چپش می گریختند چنانچه گله گوسفند از برابر گرگی فرار کنند. بار دیگر زرعة بن شر یا صالح بن وهب (بر سر اسم اختلاف است) یک ضربه ای بر کتف چپ امام فرود آورد و آن را شکافت و پس از آن ضربه ای بر گردن امام زد که حضرت به رو بر زمین افتاد. امام بار دیگر سر بلند کرد و سنان بن انس نیزه ای بر او زد و بار دیگر امام نقش بر زمین شد. حضرت زینب در کنار خیمه یا بر روی تل ناظر صحنه بود و عمر سعد را مخاطب قرار داد و گفت: ای پسر سعد، ابا عبدالله را می کشند و تو تماشا می کنی؟ عمر سعد روی برگرداند در حالی که اشک بر گونه و محاسنش جاری بود. حضرت زینب نا امید از عمر سعد فریاد زد: اما فیکم مسلم؟ بین شما مسلمانی نیست؟ اینجا شمر به سنان گفت : کار را تمام کن. سنان گفت: این کار رو نمیکنم. از رسول خدا میترسم. برخی نوشته اند خولی یا سنان وارد گودال شدند اما لرزان و هراسان بازگشتند. شمر با سرزنش آن ها خودش وارد گودال شد ... امام از عطش زبانش را به سختی در دهان می چرخاند. شمر طعنه زنان گفت: پسر ابی تراب! مگر تو باور نداری که پدرت بر حوض کوثر دوست دارانش را آب می نوشاند. صبوری کن تا از دست او آب بگیری! آن گاه شمر لعنت الله بر سینه ی امام نشست. چنگ زد و محاسن امام را فشرد. عرق بر پیشانی امام بود. در مقتل خوارزمی آمده است که امام خطاب به شمر گفت: مگر نمیدانی من کیستم و مرا می کشی؟ شمر گفت: به خوبی تو را می شناسم. مادرت زهرا، پدرت علی مرتضی ، جدت محمد مصطفی و انتقام گیرنده ی خون تو خداست. با این همه بی پروا تو را می کشم. لحظه ی شهادت، امام این گونه زمزمه می کرد: واجّداه! وامحمدا! وابتاه! واعلیّاه! وااخاه! واحسناه!واغربتا! واعطشاه! واغوثاه! واقلة ناصراه! ااَقتل مظلوماً و جدی المصطفی واذبحُ عطشاناً وابن علی المرتضی و اترک مهتوکاً و امّی فاطمة الزهراء. نوشته اند با قطع هر عضوی با زدن هر ضربه ای، جملات بالا را می گفت.(معالی البسطین، الدّمعة الساکبه) هنگام شهادت امام زمین لرزید، تاریکی در شرق و غرب جهان پیدا شد. مردم را هراس و لرزشی فرا گرفت. خون تازه از آسمان بارید و منادی در آسمان صدا دا: به خدا کشتند، پسر امام و برادر امام، پدر ائمه، حسین بن علی را کشتند. (سرخ فام شدن آسمان، اشک ریختن آسمان و سوگواری کائنات یکی از مسائلی است که در اکثر مقاتل ذکر شده است. ) ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•
امام زین العابدين را دیدم در این میان که از فشار وگرمی زنجیر خون از رگهای گردنش جاریست واین جملات را بیان می فرمود: "ای مردم بدکار باران بر شهر شما نبارد، شمایید که حرمت جدمارا در میان ما مراعات نکردید. آن هنگام که در قیامت ما و رسول خدا و شما جمع شدیم چه جوابی خواهید داشت. ما را بر کوهان های برهنه حرکت دادید آن چنان که گویی ما نبودیم که دین را در میان شما به پا کردیم. علیه ما شادمانه کف می زنید و حال آن که جمع ما را پراکنده کردید. آیا جدم رسول خدا نبود که مردم را از بیراهه ها به راه آورد؟ وای برشما..."
سر سری از بعضی مطالب گذشتم.‌ ورق زدم و جلوتر رفتم. میخواستم ببینم آخرش چه میشود. با خود گفتم بقیه را سر فرصت میخوانم. کنار سطور کتاب دست نوشته ای توجهم را جلب کرد. "نارینه یعنی تو از حرّان کمتری؟ تو که معجزه ی حسین را با چشم دیده ای؟" حرّان! ماجرای حرّان چه بود؟ نگاهی به مطلب کتاب انداختم. " درطراز المذاهب جلد 2صفحه 534 آمده است: حرّان در نزدیکی حلب سوریه یا از توابع ترکیه کنونی آخرین منزلی بود که اهل بیت و سرهای شهدا را در آن مکان پیاده کردند. " یک لحظه مکث کردم و با خود گفتم: یعنی از کوفه تا سوریه این سرها را برده بودند؟ با این شکل و جلوی زن و بچه ها؟ باید برمیگشتم و از ماجرای کوفه میخواندم اما کنجکاوی مطلبی که نارینه نوشته بود، نگذاشت. با کنجکاوی آن قسمت را مطالعه کردم. "در حرّان چند نفر مس گداز مشغول به کار بودند، در این شهر صابئین و یهود منزل داشتند. دشمنان درخیمه ها سایه گرفتند. ولی فرزندان رسول خدا را درآفتاب گرم، گرسنه و تشنه نشاندند. امام زین العابدين که از شدت گرما خود را به سایه خیمه حسین بن نمیر رسانید تا قدری از گرما در امان باشد، ولی آن ستمکار همین که دانست اسیری با غُل و زنجیر به پشت خیمه اش آمده، ایشان را با تازیانه از آن جا دور کرد. صاحب روضه الاحباب مینویسد: مردی جهود که او را یحیی حرانی می نامیدند، برفراز تلی در نزدیکی شهر حرّان منزل داشت. او شنیده بود که جماعتی از بانون و کودکان اسیر را با تعدادی سر می آورند. یحیی تا ورود آنها را دید چشمش بر سر مبارک و منور فرزند مصطفی افتاد. تابش جمالش در چشم یحیی جلوه خاصی داشت در آن لحظه متوجه شد لب های مبارک میجنبد. قدری نزدیکتر آمد و گوش داد. این کلمات را شنید که میفرمود : "وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون..." یحیی وقتی این آیه را از سر بریده شنید و این نشانه بزرگ را مشاهده کرد. او را حیرتی بزرگ فرا گرفت و بدون ترس و واهمه نزد یکی از سران لشگر رفت و پرسید این سر از آن کیست؟ گفت : حسین بن علی مرتضی. پرسید نام مادرش چیست؟ گفتند : فاطمه دخترمحمدمصطفی. پرسید این اسیران کیستند؟ گفتند : فرزندان و خویشان حسین اند، یحیی بی تاب شد وشدیدا گریه کرد و گفت : خدا را شکر که مرا روشن کرد که جز در شریعت حضرت محمد (ص) قدم زدن، گمراهی همیشگی است و کیفرش آتش همیشگی است...آن گاه به دین مقدس اسلام شرفیاب شد. بعد از مسلمان شدنش میخواست به اهل بیت خوراکی برساند که دشمنان مانع شدند و او چون شیفته امام حسین علیه السلام بود و شیفتگان ترس و واهمه ای ندارند، لذا شمشیر کشید و با دشمنان جنگید.. مرحوم حاج شیخ عباس درکتاب شریف منتهی الآمال مینویسد: "یحیی عمامه خود را به علویان داد و جامه خزی داشت با هزار درهم خدمت سید سجاد علیه السلام تقدیم نمود، ولی همین که موکلین مانع شدند، اوشمشیرکشید و پنج نفر از آن ها را کشت و خود نیز کشته شد. قبرش در دروازه حران، معروف به قبر یحیی شهید است و دعا کنار قبر او مستجاب است." ****** پس یحیی حرّانی این مرد بود. نارینه او را میگفت. سوالی ذهنم را به شدت درگیر کرده بود. یعنی او مسلمان شد؟ چه معجزه ای از حسین دیده بود که این طور واله او شده است؟ نیرویی مرا وادار میکرد درجست و جوی حقیقت این کتاب و آدم هایش بگردم. به فواد پیام دادم که اگر میتواند مرا به کلیسای سرکیس ببرد. در جوابم زنگ زد و گفت : داداش عاشقیا ... فردا کلیسا باز هست. یکشنبه برای دعا کردن فقط یکشنبه ها میرن. مثل مسجد و حرم های ما نیست که هر وقت دلت خواست، نیاز داشتی به دعا یا دلت گرفت میتونی بری. _آها حواسم نبود. فؤاد به نکته ی ظریفی اشاره کرده بود. و من تازه متوجه بعضی تفاوت ها شده بودم. _پس لطف کن فردا بیا در جوابم گفت: داداش این اخر عمری نکنه بی دین و ایمان از دنیا بری ها. من جواب حمید رو اون دنیا چی بدهم؟ نمیگه نتونستی این یکی رو نگه داری؟ یاد حمید افتادم. او که بود جواب خیلی از سوال هایم را می گرفتم. حوصله ی شوخی های فؤاد را نداشتم. خداحافظی کردم و برای خواندن ادامه ی مطلب برگشتم به کوفه. ورود اسرا به مجلس ابن زیاد. ....
ابن زیاد گفت : خدا را شکر که تو را خوار کرد..عبدالله گفت : ای دشمن خدا چگونه خدا مرا ذلیل کرده است؟ سوگند بر خدا اگر چشم داشتم دنیا را بر تو تاریک می کردم. ابن زیاد گفت : عقیده ات درباره ی عثمان چیست؟ عبدالله گفت : پسر مرجانه تو را با عثمان چه کار؟ اگر خوب بود یا بد خداوند عهده دار خلق خویش است. تو از خود سوال کن و از پدر خود و از یزید و از پدر یزید. ابن زیاد متحیر از این سخنان گفت: دیگر از تو سوالی ندارم مگر آن که شربت مرگ را به تو بچشانم. عبدالله بن عفیف گفت : قبل از آن که تو متولد شوی من از خداوند خواسته بودم به دست ملعون ترین خلق با خدا کشته شوم. چون چشم های من در جهاد جمل و صفین از دست رفت، از فیض این سعادت محروم شدم، امروز دانستم که دعای قدیم من به اجابت نزدیک شده است. به فرمان ابن زیاد قتلش صادر شد و او را به دار آویختند.... ابن زیاد بعد از فرستادن اسرا به زندان کوفه و گرداندن رأس شریف امام در کوچه های کوفه، دونامه برای کسب تکلیف نوشت یکی به یزید و دیگری به عمر و بن سعید حاکم مدینه برای بشارت دادن. یزید در جواب نوشت : سرها را با اهل بیت و اموال شان روانه شام کن." دستور اجرا شد.شمر بن ذی الجوشن را با گروهی برایشان گماشت. طبری شیعی با سند خود از حارث بن وکیده نقل می‌کند که می‌گوید : "وقتی سر امام حسین(ع) را به سوی شام می بردند، من در میان کسانی بودم که سر حسین(ع) را می‌ بردند. در یکی از کوچه ها شنیدم که سوره ی کهف می خواند: " آنان که در حق آل پیامبر و اهل ایمان ستم کردند بزودی خواهند دانست که به چه کیفرگاهی باز میگردند..." باشنيدن قرائت قرآن، شگفت زده و مردد به این فکر افتادم که آیا این صدای اباعبدالله است که میشنوم در این هنگام امام علیه السلام فرمود : " پسر وکیده آیانمیدانی که ما پیشوایان الهی در نزد پروردگارمان زنده ایم." با شنیدن این سخنان به فکر افتادم که در فرصتی مناسب سر مبارک را از چنگ دشمنان برهانم. اماشنیدم سرمبارک امام فرمود : " پسر وکیده این کار برای تو شدنی نیست. این هاخون مرا ریختند که در نزد خداوند بزرگتراست، پس از این فکرت دست بردار که درآینده خواهند دانست، آن هنگامی که بندها و زنجیرها در گردن به سوی جزای خویش کشیده میشوند...!!! از کوفه تا شام در بعضی منازل وقایعی رخ داد. که متاسفانه نمیتوان به همه آن ها اشاره کرد. آن ها قبل از ورود به هر شهری خبر میدادند که شهر را زینت دهند، برخی قبول میکردند و برای اسرای اهل بیت شادی سر میدادند، و برخی به علت شیعه علی بودن مردمان شهرشان از ترس آشوب، قبول نمیکردند.
ادامه ی ماجرای عسقلان _منزل سیم در این شهر تاجری بود که او را زریر خزایی می‌گفتند که در بازار به بازرگانی مشغول بود وقتی شادی مردم را دید، پرسید این خوشحالی برای چیست؟ گفتند: موضوع این است که در عراق گروهی بریزید شوریدند و با او بیعت نکردند. زریر پرسید: اینان کافرند یا مسلمان؟ گفتند: نه، سروران و برجستگان روزگار خود هستند. زریر پرسید: چرا خروج کردند ؟ گفتند: بزرگشان می گفت من پسر رسول خدا هستم و به خلافت یزید شایسته ترم. زیر نام پدر و مادرش را پرسید. گفتند: نام اوحسین، برادرش حسن و مادرش فاطمه دختر پیامبر و پدرش علی مرتضی است. همین که این سخنان را شنید دنیا و فضا در نگاهش تیره و تار و تنگ شد. خود را به اسیران نزدیک کرد .همین که چشمش به امام سجاد افتاد بلند بلند گریه کرد . امام سجاد به او فرمود: چرا گریه می کنی در حالی که تمام شهر خندان و شادمانند. زریر گفت : مولای من! من مردی غریبم و امروز به این شهر شوم آمده ام. من بازرگانم از مردم شهر علت این شادمانی را پرسیدم گفتند کسی بریزید شورش کرده است و اینک سر او را به سوی شام همراه اسیران و زنان همراهش می‌برند درحالی که فرزند پیامبر است. امام سجاد فرمود: ای بازرگان! در تو معرفت و بوی محبت اهل بیت می بینم. خدایت پاداش نیکو عنایت کند . زریر گفت آقای من! چه خدمتی از من ساخته است ؟ امام فرمود به حامل سر بگو اندکی کنار برود تا مردم این همه زنان نگاه نکنند و به تماشای سر ها مشغول شوند. زریر گفت: آقای من درخواستی و حاجتی داری؟ امام فرمود: اگر لباسی اضافه داری برسان . زریر رفت و برای همه زنان لباس و برای امام عمامه آورد . گویند در این حال که سر و صدا و شیون در بازار پیچید. درنگ کردم و شمر لعنت الله علیه را دیدم که هدایای مرا پس می گرفت. پیش رفتم و لعنت کردم و به او ضربه زدم و گام اسبش را کشیدم و گفتم : خدایت لعنت کند. این سر کیست که بر نیزه کرده و زنان و کودکان کیستند که اسیر و بر شتر بی جهاز سوار کرده ای؟ خداوند دست و پایت را قطع کند و قلب و چشمت را کور گرداند. شمر فریاد زد او را بزنید. سواران و مردم آنقدر او را زدند که بیهوش شد و به تصور اینکه کشته شده او را رها کردند. در نقل دیگر، زریر پنجاه مثقال زر و سیم به حامل سر داد تا سر را از محمل زنان دور کنند.
خدای را سپاس که آغاز ما را به مهربانی و نیکبختی و سعادت و پایان ما را با بخشش و شهادت و مغفرت همراه کرد. خطبه حضرت زینب از بلیغ ترین حماسی ترین و موثرترین خطبه‌های تاریخ انسانی است. آن هم از زبان زنی اسیر، داغ دیده، رنج سفر کشیده، تازیانه چشیده و طعنه ها و تمسخر ها شنیده. این خطبه ترجمان آرامش انسان الهی و توان روح های بزرگ به حقیقت رسیده است. خوف، تردید در سخن،جوزدگی، بریدگی و گسستگی در خطبه دیده نمی شود. حق همان است که این خطبه همتای خطبه های امیر مومنان علی علیه السلام قلمداد شود و تعبیر "زبان علی در کام زینب" تعبیری رسا و خوانا باشد. " ** روز یک شنبه بود که سر و کله ی فواد پیدا شد. زنگ زد و گفت: بیا داداش بریم می خوام آرزوت رو براورده کنم. با فواد سوار موتورش شدیم و راهی خیابان ها. ساعت ۱۱ بود که رسیدیم به کلیسای سرکیس در خیابان نجات الهی. درها بسته بود. در که زدیم یکی از خادمین آن جا در را باز کرد. گفتم ببخشید اجازه هست که ما هم بیایم داخل؟ مرد که موهای کوتاهی داشت گفت: نه یکشنبه ها فقط مختص خود مسیحی هاست. میتونید روزهای دیگه بیاید. چون دارن دعا میخونند. کمی فکر کردم چه کنیم؟ فواد گفت: داداش میخوای صبر کنیم اومدن بیرون بتونی ببینیشون؟ فکر بدی نبود. با فواد منتظر ایستادیم تا مراسم دعا که تمام شد یکی یکی از کلیسا بیرون آمدند. نمی دانم چطور میخواستم از ان ها در مورد نارینه یا برادرش سروژ بپرسم. فواد مرتب میگفت: بابا یکیشو بگیر بپرس دیگه. اما من دست و پایم جلو نمیرفت. کتاب نارینه و عکس لای آن بیرون اوردم و نگاهش کردم. لحظه ای فکر کردم اگر نارینه واقعا مسلمان شده خب قطعا اینجا نمی آید. فکرهای جور واجور در ذهنم میچرخید. اصلا برای چه این جا بودم؟ برای تعریف کدام معجزه؟ چه دخلی به من داشت. به فواد گفتم برویم. اما فواد یکی از مردهای کلیسا که مشخص بود با بقیه اشنایی دارد را گرفت و به طرف من آورد. عکس را ازدستم کشید و گفت: ببشخید آقا ما دنبال این خانواده ایم. مرد مسیحی نگاهی به عکس کرد و گفت: آها این سروژ هست و این خواهرش. بله بله فوری پرسیدم: کجا میشه پیداشون کرد؟ مرد مسیحی که خودش را آدام معرفی کرد گفت: سروژ برق کش هست سر کوچه شون از این چادرها زدند . برای مراسم محرم .اونجا میتونید پیداش کنید.
همون شب منم کنار مامان شهادتین رو گفتم. پرسیدم : خب حال سروژ چطور بود؟ یعنی حالش کامل خوب شد؟ فاطمه خانم گفت: سروژ از آی سی یو به سی سی یو منتقل شده بود اما هنوز توانایی هیچ کاری نداشت و به زحمت پلک هاش رو باز می کرد و می بست. با سرعت به خونه اومدم و وسایل تهیه شله زرد و خریدم، شب را با دسته عزاداری محل از این خیابون به اون خیابون رفتم و در راه بازگشت فقط دعا می کردم. با اذان صبح کار پخت شله زرد و شروع کردم و ظهر عاشورا و بعد از نماز، اونو بین همسایه ها و تکیه محل پخش کردم، بقیه نمی دونستن. وقتی دوستای سروژ متوجه شدن که اون به هوش اومده با چه سرعتی خودشون رو به بیمارستان رسوندند. اما حیف که پزشکا اجازه ملاقات ندادند، بیشتر از 100 نفر از اهالی محل در بیمارستان بودن. و حتی پزشکا از من سوال می کردند که اینها برای پسر شما اومدند؟ و من فقط اشک می ریختم، اون قدر هیجان زده بودم که حتی فراموش کردم برای کادر زحمتکش بیمارستان نذری ببرم! یادم به آن جوان در کما و مادرش افتاد. _ وقتی سروژ به هوش اومد، اون خانم مادر علی اسمش چی بود؟ _مرضیه خانم _بله مرضیه خانم چه حسی داشت؟ – اون اون جا نبود، یعنی روز پنجم محرم، پسرش (علی)ازدنیا رفت واونو تنها گذاشت و فقط می دونم که مرضیه خانم جسد علی رو برای دفن به کاشان، زادگاه پدری علی برد. اون قدر اون شب ها در کنار هم ونزدیک به هم بودیم که حتی من شماره تلفنی از او نگرفتم، هر دو فکر می کردیم که به این زودی ها فرزندامون به هوش نمیان و قراره تا مدت زیادی در فضای محدود بیمارستان با هم زندگی کنیم. به همین دلیل اصلا به فکرمون نرسید تا تلفنی از هم بگیریم. همه ساکت شده بودند. شاید هم به من مجال فکرکردن و نفس کشیدن می دادند. ناگهان پرسیدم : چرا اسم «فاطمه» رو برای خودتون انتخاب کردید؟ گفت: من مادری بودم که فرزندم و از امام حسین(علیه السلام) می خواستم که مادرش حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بود، چه نامی بهتر از نام این مادر بزرگ. _این واقعه کی اتفاق افتاد؟ _۴ سال قبل گفتم: و حالا بعد ازچهار سال… گفت: ایمان در هر دین و مرامی اگر واقعی باشه معجزه می کنه اما امروز من می تونم بگم که اسلام و مسلمانان دینی دارند که به جز معجزه در سایه ایمان، حریم امنی رو برای آرامش روح و روان انسان فراهم می کنه. البته اگر انسان ها قدر خودشون و این دین رو بدونند. _______________________ *توجه: داستان شفا گرفتن سروژ هاراطونیان و مسلمان شدن مادرش که در این داستان گفته شد، یک ماجرای واقعی است. به نقل از آقای "امین خرمی"، انجمن رهیافته . و بنده نیز داستان نارینه را از آن بهره گرفتم.
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 مه همه جا را گرفته بود چشم‌هایم جایی را به ‌درستی نمی‌دیدند ... دستانم را بی‌هدف در هوا چرخاندم و با تمام وجود فریاد کشیدم : کسی نیست ... آهای کسی نیست... از میان مه غلیظ پیکر مردی را دیدم که به سمتم می‌آمد خوشحال شدم و به طرفش دویدم دستانش را دراز کرد به دستان مردانه‌اش نگاه می‌کردم برایم آشنا بودند اما نمی‌توانستم تشخیص بدهم که دستان چه کسی است. پشت سرم را نگاه کردم هیچ چیزی جز مه نبود رو به مرد گفتم : داشتم از ترس غش می‌کردم ممنون اومدید کی هستید شما ؟ حرفی نزد فقط دست‌هایش را به نشانه‌ی این‌ که دستش را بگیرم حرکت داد هیجان‌ زده دستان لرزانم را به طرفش بردم یک‌صدایی در گوشم فریاد می‌زد دستش را بگیر و خودت را نجات بده و یک ندایی در قلبم می‌گفت او یک غریبه است و نامحرم ، نگاهم به دست‌های لرزان خودم و دستان محکم او خیره بود ... صدای بی‌امان زنگ تلفن از سمتی دور به گوشم رسید مثل مسخ شده‌ها بی‌اختیار به سمت صدا حرکت کردم در حال دور شدن برگشتم تا هیبت مردانه‌اش را برای آخرین‌بار ببینم ، تصویر عجیبی بود مه غلیظ و مردی ناشناس با دست‌هایی که در هوا منتظر بود... دلم می‌خواست برگردم مه را کنار بزنم دست‌هایش را بگیرم... صدای زنگ هشدار تلفن قطع نمی‌شد قدم‌هایم بی‌اختیار مرا به سمت صدا برد. چشم‌هایم را به‌سختی باز و بسته کردم هنوز خواب‌ و بیدار بودم یک‌باره مثل برق گرفته‌ها روی تخت نشستم هراسان زنگ هشدار تلفن را قطع کردم و با دیدن ساعت محکم روی سرم زدم : خااااک تو سرت ده دقیقه دیگه نمازت قضا می‌شه بدبخت تو آدم نمی‌شی ... از تخت شیرجه زدم پایین و به دست‌شویی رفتم به‌ در و دیوار می‌خوردم وضو گرفتم و چادر نمازم را کج‌وکوله سر کردم ، یک مهر از روی میز شلوغ برداشتم: الله‌اکبر... السلام‌علیکم و رحمت‌الله و برکاته ... با یک حرکت از روی تخت گوشیم را قاپیدم و با نگاه به ساعت آهی از سر آسودگی کشیدم حال کسی را داشتم که انتهای مسابقه دو و میدانی از روبان قرمز رد شده لبخندی از سر رضایت زدم که : بععله بالاخره در دقایق آخر نماز رسیده بودم پیروزمندانه همان‌طور که نفس‌نفس می‌زدم به اتاق شلوغ نگاهی انداختم و برنامه امروزم را در ذهنم مرور کردم از هیجان کار امروزم لرزه شیرین بر بدنم نشست ... تا ظهر به کارهای عقب افتاده ام رسیدم و مثل همیشه وقت رفتن فرصتی برای کمک به مادرم نداشتم با شرمندگی به او و ظرف‌های نشسته‌ی نهار نگاه کردم. گوشیم زنگ خورد به تأکیدات آقای رضوی عادت داشتم لب‌ و لوچه ام آویزان بود اما سعی می‌کردم لو نروم پس با لحنی مؤدب گفتم : _سلام روزتون بخیر +سلام خانم ابراهیمی دیر نکنی ها _چشم چشم خیالتون راحت دارم حرکت می‌کنم +رکوردر باتری رم همه‌چی رو برداشتی _بله بله خیالتون راحت +خانم ابراهیمی دیگه توصیه نکنم همه‌چیز و ضبط کنید سوال‌های خوب بپرسید توی این یک ماه ببینم چه می‌کنید دیگه _بله حتما + از اون‌جا دراومدید بهم خبر بدید ببینم چی شد _چشم امری ندارید +برید به خدا می‌سپارمتون _خدانگهدار +با خودم گفتم: یه چیز و چند بار می‌گی بچه نیستم که ... اما ته دل خودم هم شور میزد : _خدایا الهی فدات بشم دوهزار تومن نذر امامزاده حسن می‌کنم خودت همه چیزو ختم بخیر کن. سه سالی هست که در کنار تحصیل با این نشریه همکاری می‌کنم هم کارم و هم محیط کارم را خیلی دوست دارم اما این‌بار و این ماموریت برای همه ما فرق می‌کرد. هوای سرد اواخر پاییز وادارم کرد تا پیچ بخاری پراید را تا آخر بپیچانم طبق معمول صدای ضبط ماشینم زیاد بود و با ریتم مداحی سرعت رانندگی من هم تغییر می‌کرد در حال زمزمه کردن مداحی بودم که یاد خواب دم صبح افتادم و آه کشیدم، هرچقدر در خواب گیج بودم و او را نمی‌شناختم در بیداری برایم آشنا بود بی‌اختیار قطرات اشک گرم بر گونه‌هایم می‌ریخت از دور گنبد امامزاده حسن را دیدم و دست بر سینه عرض سلام کردم همان‌طور که در حال رانندگی بودم گوشی را برداشتم و فایل صوتی ضبط کردم: سلام نسرین جان خوبی خوشی دختر خوب من بالاخره دارم میرم پیش استاد مقدم دعا کن دیگه خواهر جان راستی دیشب خواب آقا رسولو دیدم. بعد با هیجان ادامه دادم : نسرین اونننقدر از خودم خوشم اومد تو خواب هم می‌دونستم نامحرمه و دستشو نگرفتم ، درسته جوابم منفیه اما لطفاً برام ازش خبر بگیر خوابشو دیدم نگرانش شدم جوون مردم ببین در چه حاله من دیگه رسیدم دفتر خانوم مقدم دو سه ساعت دیگه زنگ می‌زنم . ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرین‌بار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم. طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: _بالاخره نوبت تو هم می‌رسه و می‌شورمت ممنون که درکم می‌کنی. و با قدم‌های تند به سمت دفتر به راه افتادم . دفتر استاد شبیه همه‌جا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلی‌های راحت که ساعت‌ها می‌شد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام می‌توانستند تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور. دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آن‌جا می‌گذاشتیم ، آن‌جا مهمانی می‌گرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود. _ سلام خدا قوت + سلام خوش‌اومدید _ با استاد قرار دارم +می‌دونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط می‌دونید دیگه... نگذاشتم حرفش را تمام کند : _بععله بله سر ساعت تموم می‌کنم قول می‌دم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه شما و استاد به‌هم نریزه. لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم . یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب ، کل دفتر بوی کتاب می‌داد ،بوی تفکر ... مثل همیشه همه‌جا از تمیزی برق می‌زد استاد با چادر مرتب و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک‌ شده به استقبال آمد. _ سلام +سلام به روی ماهتون آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امن‌ترین جای دنیاست همین‌طور که صورت استاد را می‌بوسیدم تندوتند حرف می‌زدم: _ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم + ممنون نازنینم شما خوبی؟ _ هی ... الحمدالله الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود. مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت : + بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا... _نه استاد به خدا با مادرم اوکی ام ، ایشون خیییلی با من حال نمی‌کنه خودتونم میدونید اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمی‌ذاره که تازگی‌ها ناخن‌هاش رو عوض کرده این دفعه ناخن‌های بلند با نگین‌هایی که از شش‌متری برق می‌زنه ، مژه‌هایی که کاشته‌ از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی... اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم + نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشه‌یابی کردیم و می‌دونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا این‌جا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفت‌وسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری. بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد: +نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!! خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ... +نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزاران‌هزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازه‌کار نیست که عزیزم وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری. مثل همیشه حرف‌هایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم : _شما ژلوفن منید اصلن حرف که می‌زنید جادو می‌شم. خندید و گفت : + فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم . انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دست‌پاچه وسایلم را از کیف خالی کردم. _ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همه‌چیز باید ضبط بشه... این رکورد ... اینم سیم... استاد با قیافه‌ای کاملاً جدی گفت: + قرارمون سر جاشه دیگه ... _ بله بله حتما حتما + یک‌بار دیگه تکرار کن لطفا _ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته می‌شه در تمام مراحل هم بازنویسی‌ها زیر نظر خودتون انجام می‌شه . لبخندی ازسر رضایت زد و گفت: + احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟ _ من که دلم می‌خواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شما شروع بشه + باشه من برات می‌گم بعداً با هم مرتبش می‌کنیم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
📜گفت و گوی امام زمان با زن مسیحی یکی از هموطنان ایرانی نقل کرده: «یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بودم. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بودم وقتی وارد حیاط منزل شدم، با تعجب دیدم که آنجا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (علیه‌السلام) برپاست، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) هستند. در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (علیه‌السلام) فعالیت می‌کردند، شدم و وقتی از حال آن‌ها جویا شدم، متوجه شدم که آن دو مسیحی بوده‌اند و مسلمان شده‌اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان. برایم جالب بود که در انگلستان، برخی از مردم این طور عاشق اهل بیت (علیه‌السلام) باشند و مخصوصاً دو پزشک مسیحی، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (علیه‌السلام) نوکری کنند. کمی نزدیک‌تر رفتم، با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمودم و از او پرسیدم که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست؟ او گفت: «درست است، شاید عادی نباشد، اما من دلم ربوده شده، عاشق شدم و این شور و حال هم که می‌بینی به خاطر محبت قلبی من است.» از او پرسیدم: «دلربای تو کیست؟ چه عشقی و چه محبتی!؟» پاسخ داد: «من وقتی مسلمان شدم، همه چیز این دین را پذیرفتم، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می‌دانستم بی‌جهت به دین دیگری رو نمی‌آورد. نماز و روزه و تمام برنامه‌ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می‌کردم دلم آرام نمی‌گرفت و آن مسئله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که هرچه فکر می‌کردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت و جوانی ظهور کند و اصلاً پیر نشود. در همین سرگردانی به سر می‌بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم. شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که باشکوه‌ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912