✅ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی😂
#قسمت_دوم
البته اینم بگم که قبلش کلی آموزش دادن و لباسامو عوض کردن و ... تا اینکه وقتی قرار شد برم کارمو شروع کنم، پرستار اول گفت: حاجی کلاهت درنمیاری؟
گفتم: به خدا نمیخوام باهاش سلفی بگیرم!
لبخندی زد و گفت: اون که بعدا مشخص میشه اما حداقل بذار این پلاستیک مخصوص را بکشم رو کلاهت ...
گفتم: کلاه نیست ... بهش میگیم عمامه!
گفت: خب حالا همین ... عمامه ... که یه وقت کثیف نشه.
از دلسوزیش و توجهش تودلم خوشحال شدم و براش دعای خیر کردم.
چون دستکش دستم بود، یکی از آقایون اومد وعمامم را از سرم برداشت و با همون پرستار اولیه یه پلاستیک مخصوص دورش کشیدن و میخواستن دوباره بذارن سرم.
من حدودا ده سال پیش توسط یه بزرگ و صاحب نفس معمم شدم. چون هم وقتش بود که معمم بشم و هم اگه نمیشدم نمیذاشتن رساله سطح سه (فوق لیسانس) بنویسم و امتحانات درس خارج نمیگرفتن و ...
اما از شما چه پنهون، اون لحظه که اون دکتره و خانم پرستاره داشتن عماعمو درست میکردن و پلاستیک مخصوص دورش میکشیدن و بعدش دکتره بسم الله گفت و دستشو آورد به طرفم، و پرستاره هم از پشت سر دکتره روی نوک انگشتاش ایستاده بود که ببینه چطوری میذاره روی سرم و چه شکلی میشم، احساس کردم حقیقتا دارم به صورت واقعی معمم شدم و امام زمان خیلی راضی تره!
حس خوبی بود.
خدا قسمتتون کنه.
رفتم وسط سالن ... وسط همه بیمارانی که روی تخت خوابیده بودند... آدرنالین شیطنتم داشت غلیان میکرد و با حالتی از طنز و لبخند، با صدای بلند و با سبک اون خواننده خاک بر سر گفتم:
«سلام گلای روی تخت
کوروناییای سر سخت
آخوند براتون اومده
از تو فضا اومده ...»🤣😂
اولش همه تعجب کردن😳👀
اما خدا آبرومو حفظ کرد😉
چون یهو دیدم صدای خنده پرستار و دکتر و بیمار و خدمه بود که بلند شد...😆😅😂🤣😆😅🤣
گفتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
محمدم! 😌
و تا از خنده نترکین دست از سرتون بر نمیدارم! ☺️
(و حالا اگه نمیدین دهنمون سرویس کنند، شعر را ادامه دادم
اما تا نیم ساعت ملت از خنده غش کرد...)
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_دوم
#شروع_خاطره
فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرینبار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم.
طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود
دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: _بالاخره نوبت تو هم میرسه و میشورمت ممنون که درکم میکنی. و با قدمهای تند به سمت دفتر به راه افتادم .
دفتر استاد شبیه همهجا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلیهای راحت که ساعتها میشد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام میتوانستند تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور.
دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آنجا میگذاشتیم ، آنجا مهمانی میگرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود.
_ سلام خدا قوت
+ سلام خوشاومدید
_ با استاد قرار دارم
+میدونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط میدونید دیگه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند :
_بععله بله سر ساعت تموم میکنم قول میدم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه شما و استاد بههم نریزه.
لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم .
یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب ، کل دفتر بوی کتاب میداد ،بوی تفکر ...
مثل همیشه همهجا از تمیزی برق میزد استاد با چادر مرتب و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک شده به استقبال آمد.
_ سلام
+سلام به روی ماهتون
آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امنترین جای دنیاست همینطور که صورت استاد را میبوسیدم تندوتند حرف میزدم:
_ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم
+ ممنون نازنینم شما خوبی؟
_ هی ... الحمدالله
الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود.
مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت :
+ بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا...
_نه استاد به خدا با مادرم اوکی ام ، ایشون خیییلی با من حال نمیکنه خودتونم میدونید اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمیذاره که تازگیها ناخنهاش رو عوض کرده این دفعه ناخنهای بلند با نگینهایی که از ششمتری برق میزنه ، مژههایی که کاشته از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی...
اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم
+ نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشهیابی کردیم و میدونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا اینجا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفتوسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری.
بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد:
+نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!!
خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ...
+نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزارانهزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازهکار نیست که عزیزم
وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری.
مثل همیشه حرفهایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم :
_شما ژلوفن منید اصلن حرف که میزنید جادو میشم.
خندید و گفت :
+ فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم .
انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دستپاچه وسایلم را از کیف خالی کردم.
_ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همهچیز باید ضبط بشه... این رکورد ...
اینم سیم...
استاد با قیافهای کاملاً جدی گفت:
+ قرارمون سر جاشه دیگه ...
_ بله بله حتما حتما
+ یکبار دیگه تکرار کن لطفا
_ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته میشه در تمام مراحل هم بازنویسیها زیر نظر خودتون انجام میشه .
لبخندی ازسر رضایت زد و گفت:
+ احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟
_ من که دلم میخواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شما شروع بشه
+ باشه من برات میگم بعداً با هم مرتبش میکنیم ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz