زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیلوفر که به داخل خونه می‌رفت گفت: _من برم براتون شربت بیارم حالتون جا بیاد... مامان نگاهش روی ماشین سفید رنگ توی حیاط ثابت مونده... _نهال این ماشین مال کیه؟ از نیلوفر پرسیدم مهمون داریم گفت نه پس مال کیه؟ همه ی ذوق و شوقی که از دیشب برای ماشینم داشتم با تصور واکنشهای سرد و زننده ی اطرافیان از بین رفته... نمیدونم مامان چه عکس‌العملی نشون میده... بنابراین با سردی نگاه از چشمای پرسشگر مامان گرفتم و‌با بی تفاوتی به ماشین دوختم. نیما برای من خریده... دیشب من رو به خونه‌شون برد امروز با عم‌که اومدیم این رو گذاشت توی حیاط... گفت چندوقت دیگه اموزشگاه رانندگی ثبت‌نامم میکنه... مامان که گل از گلش شکفته بود با لبخند گفت: _مبارکت باشه دخترم... ولی به نظر خیلی گرونه... نه؟ پولش رو از کجا اورده؟ نکنه از باباش گرفته؟ یوقت تو بهش فشار نیاری مادر... عمه جلو اومد و دست روی شونه‌م گذاشت... _مبارک باشه... ماشاالله چقدرم قشنگه... ان‌شاالله به خیر و خوشی استفاده کنی... مامان که دوباره نگاه نگرانش رو به ماشین سفید توی حیاط دوخته گفت: ان‌شاالله خود نیما کار می‌کنه ومیتونه به مرور زمان همه چیز رو برات فراهم کنه مادر... مامان دوباره رفت تو فاز نصیحت... میدونستم آخرش به اینجا ختم میشه برای اینکه از فکر ماشین خارج بشه پرسیدم _مامان شما رفته بودید امامزاده برای زیارت... پس چرا تو و زینب حالتون اینقدر بد شده؟ _چی بگم مادر... عمه کنارم ایستاد و شروع کرد به تعریف کردن ما که رفتیم امامزاده گفتند قراره یه جوون که دیشب خودکشی کرده و مرده رو بیارن اونجا و دفن کنند... داشتیم از امامزاده میومدیم بیرون که چندتا خانم با زجه اومدند داخل شیون کنان یکی رو نفرین می‌کردند، همچین سوزناک گریه میکردند که مو به تن آدم سیخ میشد... خدا بهشون رحم کنه و صبر بده بهشون... نفهمیدم دقیقا چی شده ولی انگار یکی حق پسر خونواده رو خورده و باعث شده اون آدم از غصه‌ دست به خودکشی بزنه... منتظر بودند آمبولانس جنازه رو بیاره تا تشییع کنند... هرکدومشون تو شیونها یه چیزی میگفت... مامانت و زنداداشت که صبحونه نخورده بودند با دیدن حال و روز اونها ضعف بهشون غلبه کرد... فشارمامانت بالا رفت و فشار زینب هم که طبق معمول افتاد... سرراه خونه حاج خانم گفت دوقلوهارو می‌برم خونه که تو دست و‌پاتون نباشن و خودشونم اذیت نشن... حاج اقام مارو رسوند خونه ... حالام تا رسیدیم گفتم الان بابات و داداشت با دیدن حال و روز این دوتا پس میفتند... مامانت گفت یکم تو ایوون بنشینیم تا حالمون جا بیاد بعدا بیاییم تو خونه... نیلوفر با سینی حاوی چند لیوان شربت آلبالو و یه لیوان شربت عسل آبلیمو بیرون اومد. عمه اول شربت عسل آبلیمو رو برداشت و به دست مامان داد _بیا آبجی... این شربت رو بخور... یکم فشارت تنظیم بشه... نیلوفر سینی رو جلوی زینب گرفت _زنداداش شربت سمت راستی برای شماست اون رو برای شما شیرین‌ترش کردم ... بخور عزیزم... عمه هم خم شد و یه شربت برای خودش برداشت _خیر ببینی عمه... هنوز دوتا لیوان شربت داخل سینی بود ولی نیلوفر راه کج کرد که برگرده خونه من بسرعت دست دراز کردم و یکی از لیوان برداشتم... نیلوفر پشت چشم نازک کرد و رفت... همگی شربتهامون رو‌خوردیم ... مامان و‌ عمه کمی در مورد شیون و ناله‌های اون چندتا خانم داغداری که دیده بودند صحبت کردند _فکر کنم اون خانم مسن مادر مرحوم بود _آره... اون خانم جوونی که بیشتر بی‌تابی میکرد بنظرم یا خواهر مرحوم بود یا همسرش... _خدا به فریاد دلشون برسه... داغ عزیز سخته... چه برسه بحث خودکشی هم باشه... غم از دست دادن عزیز یه طرف اینکه عزیزت با خودکشی خودش رو جهنمی کرده باشه یه طرف... مامان دستش رو به حالت دعا بالا برد _خدایا لحظه ای ما بندگانت رو به حال خودمون وامگذار...عاقبت خودمون و عزیزانمون رو ختم به خیر کن... عمه و زینب الهی آمین سر دادند... زینب که روی پا ایستاده بود... _مامان من حالم کمی بهتره با اجازه‌تون میرم داخل... _برو عزیزم منم الان میام... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨