داستان زندگیم رو که میخوام براتون بگم، بهتون حق میدم که باورش براتون سخت باشه، حتی خودمم که تجربه‌ش کردم باورم نمیشه که چطوری من حالیم نمیشد، یه وقتها میگم یعنی من منگول بودم یا به قولی یه تخته‌م کم بود. از بچه‌گی دوست داشتم شوهر کنم، دوست داشتن جای خودش، خیلی نگران بودم که نکنه من‌و کسی نگیره، جلوی اینه می‌ایسادم، خودم رو با دوستانم مقایسه میکردم، میگفتم زشت که نیستم، فقط خدا کنه که نتُرشم، به سیزده سالگی که رسیدم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803