زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به خاطر خوش‌خدمتی امروز داوود محاله نیما اینارو رد کنه... بابد هرطور شده برم و فرشته رو ببینم این تنها شانس منه برای شناختن پروین... عجبااا... خودمو تو چه دردسری انداختم یکم همونجا موندم ولی بعد ایستادم و‌ به طرف پنجره قدی کنار در سالن رفتم پرده رو کنار زدم تا بفهمم توی حیاط چه خبره؟ یه ماشین داخل حیاط و روبروی خونه سرایداریه... فرهاد یه سری خرت و‌پرت شبیه ساک و‌بقچه داخلش میذاره... با صدای نیما ترسیده دست روی سینه گذاشتم و به عقب برگشتم _چه خبره اون بیرون؟ _دارن میرن... _اگه دلت می‌خواد باهاش خداحافظی کنی می‌تونی بری لحنش بهم برخورد، انگار داره با خدمتکارش حرف می‌زنه... اصلا چرا منتظر اجازه ی اون بودم باید خودم از اول می‌رفتم... دلم می‌خواد از سر لجبازی با اونم که شده همین‌جا بمونم و‌ بیرون نرم اما الان وقتش نبود من باید از فرصت پیش اومده استفاده می‌کردم... باید عیار پروین رو می‌سنجیدم و می‌فهمیدم اونم مثل شوهرش آدم نیماست یا بی‌طرفه؟ پس بدون ابراز احساسم دست روی دستگیره در بردم و‌ بازش کردم وقتی بیرون رفتم نفس راحتی کشیدم... از نیما نمی‌ترسم... به هیچ‌وجه ‌‌‌‌... اما با این رفتارها داره منو ازارم می‌ده...اینکه مدام داره سین‌جیمم می‌کنه روی اعصابمه تا برگشتم که در رو پشت سرم ببندم نیما هم بیرون اومد _تا من می‌رم ماشینو روشن کنم تو هم یه خداحافظی کوتاه کن و بیا... باشه کوتاهی گفتم و‌ پا تند کردم به طرف خونه سرایداری... فرهاد با دیدن من سرش رو به طرف خونه گرفت از اینجا صداش رو شنیدم که فرشته رو صدا زد هنوز بهش نرسیده بودم که فرشته بیرون اومد و بدون معطلی خودش رو بهم رسوند و جلوم ایستاد _بله...خا...نوم کارم...داشتین؟ وقت کمی داشتم پس قدمی جلوتر رفتم... _نه خواستم بپرسم چرا هدیه مو قبول نکردی؟ با لکنت جواب داد _ببخشید خانوم... تا پروین خواست پاکت رو بهم بده فرهاد اونو دید و ازم گرفت نمی‌دونم چی بود ولی از لطفتون ممنونم با صدای تک بوق ماشین نیما مجبور شدم دیگه ادامه ندم... _امیدوارم هرکجا می‌ری زندگی خوب و آروم و بی‌دردسری داشته باشی و خوشبخت زندگی کنی _ممنون و شما هم... خانوم... یه چیزی... فرهاد گفته بهتون نگم... به آقا نیما اعتماد نکنید اخمام توی هم رفت _این فضولی‌ها به شما دوتا نیومده... نیما راست میگه که نباید به امثال شماها رو داد و با دلخوری ازش جدا شدم وقتی سوار ماشین شدم بی معطلی ماشین رو بیرون برد... نگاهی به اطراف انداختم می‌خواستم ببینم اون دوتا خانم هنوز هستند یا نه... انگار خود نیما هم استرس اونهارو داشت چون نگاهش به اطراف می‌چرخید... ولی کسی نبود _چی شد‌؟ یهو دمغ شدی به نیما که نگاهم می‌کرد چشم دوختم... نباید بذارم بفهمه از چی ناراحتم... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨