زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به طرف آشپزخونه می‌رفتم که گفتم _بابا ببخشید اصلا حواسم نبود اینجا صاحبخونه‌ام سماورو روشن کردمو اومدم پیش شما نشستم. بنشینید الان چای میارم... _شوخی کردم... دیرم میشه... دیگه باید برم باشه برا دفعه بعد... و‌‌ به طرف در سالن راه افتاد راه رفته رو‌ برگشتم وقتی پس از یه خداحافظی کوتاه از خونه خارج شد نیما به طرف اولین مبل رفت و‌ روی اون لم داد... معلومه یه فکری ذهنشو درگیر کرده روی مبل مقابل نشستم نمیدونم الان بپرسم یا موکول کنم به بعد... در تقابل با سوالات توی ذهنم مقاومت از طرف من شکسته شد برای همین پرسیدم _نیما مگه نگفته بودی فقط با پسرخاله‌ت همکاری؟ اما اینجوری که بابات گفت سینا هم باهاته... با استرس پرسیدم اینجام بابات رئیسه؟ اخه یکی از افتخارات نیما همین بود، که بعد از اومدنش به تهران حتی میتونه رو دست باباش بلند شه... حالا که باباشم اومده اینجا فکر کنم همه برنامه‌هاش با شکست مواجه بشه... بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد _فعلا هیچی نگو بذار تمرکز کنم برای همین بدون اینکه ادامه سوالاتمو بپرسم از جام بلند شدم با ذوق به وسایل خونم نگاه می‌کردم... مهندسی و معماری این خونه نسبت به خونه‌ای که فقط ده روز خانومش بودم خیلی زیباتر و‌شیکتره البته فقط با اون خونه... چون قابل قیاس با خونه‌ای که الان مامان فرشته توش خانومی می‌کنه نیست... خونه فرشته زیادی شیکه... پله‌های گرد و مارپیچ اون خونه خیلی توجهمو جلب کرد اما اینجا فقط یه طبقه‌ست وسایل اون خونه‌ خیلی شیکتر و زیباتر بود... باید به نیما بگم قبل از ترتیب دادن اولین‌ مهمونی که فرشته درموردش حرف می‌زد وسایل جدید تهیه کنیم... فقط خدا نکنه بگه با مامانم خرید کن... دلم میخواد هردو باهم خریدهارو انجام بدیم دوباره نگاهی به خونه کردم آینه و شمعدونی که دوروز قبل از عروسی خریده بودم جلوی ورودی خونه‌ست... الان که دقت میکنم قشنگتر از از اونیه که توی اون خونه بود. کاش اینجام دوبلکس بود اخه خیلی شیکن... قبلا از بابام شنیده بودم هر سرامیک ابعاد چهلو پنج سانتی داره و با شمارش همونا میتونست اندازه ابعاد خونه‌هارو اندازه‌گیری کنه... اول به شکل سالن دقت کردم چون اِل هست پس با توجه به چیزایی که در ریاضی یاد گرفتم تشکیل شده از یه مربه و‌یه مستطیله... شروع به شمارش سرامیکای هر ضلع کردم بعد از ضرب و‌جمع و محاسبه با ماشین حساب گوشیم تونستم بفهمم سالن حدودا ۸۰ متره پنج تا فرش نه متری خورده نگاهم با نگاه نیما که متعجب بهم زل زده بود گره خورد... سر تکون داد _داری چیکار می‌کنی؟ لبخندی که از خجالت روی لبم نشست رو سریع جمع کردم _چرا باید خجالت بکشم اینجا خونه منه حق دارم بدونم چند متریه. _هیچی دوست دارم بدونم سالن چند متریه و دارم اندازه‌گیری میکنم... سر تکون داد... خوب تو که اینقدر مشتاقی از بابام می‌پرسیدی... فردا پس فردا قولنامه یا سندو بهم میده اونموقع میتونس بفهمی... بعدم بلند شد و به طرف یکی از اتاقها رو رفت... درش رو باز کرد و با کمی مکث واردش شد... در رو پشت سرش بست... دوباره نگاه سالن کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨