🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۸
به قلم
#کهربا(ز_ک)
_من قبل ظهر که از خونه شما خارج شدم تازه به خونه برگشتم نه دیدمش و نه میدونم کجاست....
صبر کن از فرشته بپرسم...
کمی بعد دوباره جواب داد اما با حرفی که زد عصبانیتم دوباره گل کرد...
_ایناهاش اینجاست...
روی مبل خوابش رفته...
اما من ندیده بودمش...
_میشه بیدارش کنید زودتر بیاد خونه؟
من از تنهایی میترسم...
خیلی خب الان میفرستمش بیاد...
قبل ازینکه قطع کنه صدای فرشته رو شنیدم که گفت چیکار داری بچهمو گناه داره....
و تماس قطع شد...
به حالت دهنکجی اداش رو در آوردم
_چیکار داری بچهمو گناه داره...
من نمیفهمم نیما الان اونجا چیکار میکنه؟نمیتونم درک کنم مردا تا وقتی مجردن از خونه پدری و پدرومادراشون فراری هستند اما وقتی خودشون صاحب زن و زندگی میشن یادشون میفته مااادر دارن...
مادرا هم تا قبل از ازدواج پسره اصلا دلتنگی براشون مفهومی نداره ولی همین که زن میگیرن براش، یادشون میفته به اون پسر تعلق خاطر داشته باشن...
چقدر ازین مدل آدما متنفر بودم و حالا یکی از همونا رو باید تحمل میکردم...
ده دقیقهست که از تماسم با فیروزخان گذشته ولی هنوز نیما برنگشته.
اگه همون موقع راه میفتاد الان خونه بود لابد فرشته دلش نیومده بیدارش کنه.
بنابراین شماره ش رو گرفتم
بعد از چند تا بوق صدای فرشته اومد
_سلام نهال جان خوبی؟
حاضر شو نیما میاد دنبالت شام پیش ما باشید
_سلام مامان ممنون من شام آماده کردم مزاحمتون نمیشیم
_این چه حرفیه؟ مزاحم نیستین حاضر باش داره راه میفته...
و تماس رو قطع کرد
گریهم گرفت... حالا که شام خوشمزه باب میل آقا درست کردم؟ نگاهی به خودم کردم...
حالا که حسابی به خودم رسیدم؟
نگاهم به بالا رفت
خدا! چرا همیشه با من لج میکنی؟
الان وقت دعوت کردن ایشون بود؟
ظهر که نهار نداشتم اقا عجله داشت زود حاضر کنم حالا که دوسه ساعته زیر غذا رو خاموش کردم تشریف نیاوردن که هیچ تازه منو هم داره میبره...
اول به طرف آشپزخونه رفتم...
زیر قابلمههای غذا رو خاموش کردم
و به اتاق برگشتم...
من حتی وقت نکردم چمدونهای سفرمون رو باز کنم...
حتی یه نگاه درست حسابی به خونم نکردم... نیما همه ذوق و اشتیاقم رو همون دم ظهری پروند...
سراغ کمدهای لباس رفتم...
بهبه....
این مامان فرشته هرچقدر بعضی وقتا رو اعصاب و مخل آرامشمه... ولی خیلی خوش سلیقهست...
کیف کردم...
چقدر مرتب همه وسایل و لباسهارو چیده...
بقیه کمدهارو هم نگاه کردم...
با صدای زنگ خونه یهو یادم اومد برای چی به اتاق اومدم...
سریع یه شال ویه مانتو برداشتم...
کیف وکفشی که صبح استفاده کرده بودم دم دست بود همونارم برداشتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨