🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۷
به قلم
#کهربا(ز_ک)
حقا که نیما در دروغ گفتن خیلی زیرکه... دست کمی از باباش نداره... اما همین زرنگی رو معلومه که از مادربزرگش به ارث بردند...
دوباره پرسید
_مادربزرگ نگفتی این خانومه کیه؟
_ منصوره رو میگی؟
_الهی به زمین گرم بخوره این فیروز ... که من رو یه عمر شرمندهی اون سه تا پدرمرده کرد
نیما که حسابی از طرز حرف زدن مادربزرگش ناراحت شده گفت
_حالا چرا اینقدر بابای منو نفرین میکنی؟
جز این بوده که حق وحقوقشو برداشته و رفته با دختری که عاشقش بوده ازدواج کنه؟
کجای این مسئله اشکال داشته که شما هنوز کینهی سیسالهتونو فراموش نکردین؟
_حق و حقوق؟
اون حق سه تا بچهی یتیمو بالا کشید...
هرچی التماسش کردم و گفتم نکنه این کارو گوش نکرد حتی منِ مادر به دست و پاش افتادم زجه زدم که این کارو نکنه
اما دریغ از یه ذره
_تاجایی که من میدونم بابای من تک فرزند بوده... اون میگفت شما بجز اون بچهی دیگهای نداشتین و بعد از فوت پدرش همهی داراییهاش به اون رسید..
_ اسم بابابزرگت حاج سیفالله بود من زن اولش بودم مرد خوبی بود...
منم هربار که بچهدار میشدم قبل از دوسالگی بچههام میمردند فقط بابات موند که اونم شد نفرین دنیا و آخرت من و باباش...
بابابزرگت اون زمان که بچههام نمیموندن پنهون از من یه زن دیگهم از روستای مجاورمون گرفت وقتی به گوش من رسید کاری از دستم بر نمیومد برای همین چیزی بروز ندادم..اون زن دوتا دختر و بعد هم یه پسر براش آورد ...
اون پسر که دنیا اومد بابات دوازدهسالش بود هنوز پشت لبش سبز نشده بود و بچهسال بود اما ادای آدم بزرگارو در میاورد برادر ناتنیش که اسمش منوچهر بود شد خار چشم فیروز...
با اینکه بابابزرگت به بابات خیلی اختیارات داده بود اما اون هرروز بیشتر از قبل عقده به دل میگرفت و میگفت بابام زن گرفته که برام میراث خور بیاره... هرچی میگفتم بابات مال زیادی داره و به همهتون میرسه تو گوشش نمیرفت
بزرگتر که شد یه وقت به خودم اومدم دیدم به لجبازی باباش رفته با پسرای خان ده بالا هم پیاله شده...
با اونا میرفت دنبال الواتی و پول باباشو حروم میکرد
میگفت حالا که قرار نیست همه دارایی بابام به من برسه منم نمیذارم چیز زیادی براشون بمونه...
حتی چندبار سر این موضوع با باباش گلاویز شد و تو گوش باباشم زده بود
یه بار به گوشمون رسید که با پسرای خان بالا نقشه کشیده برای برادرش یعنی سر منوچهرو زیر آب کنه... اونموقع منوچهر هفت هشت ساله بود هم بابابزرگت فهمید و هم مردم روستا حاج سیفالله باباتو از خونه بیرون کرد وگفت از ارث محرومت میکنم... میرم اسمتم از سجلم پاک میکنم... مردمم که از بابات دل خوشی نداشتند از روستا انداختنش بیرون ...
چندوقت بعد یه روز بابابزرگت که رفته بود شهر همونجا ماشین بهش میزنه و به رحمت خدا میره
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی
#نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨