زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) گفتم بابات مردی نبود که نخواد بهش ارث بده اصلا زن‌بابات هیچی بچه‌هاش که سهم داشتن گفت اونا هم نداشتن هرچی گفتم من راضی نیستم همه دارایی بابات رو‌برا خودت برداشتی گوش نکرد التماسش کردم و‌گفتم اینا یتیمای باباتن راضی نباش آواره بشن گوشش بدهکار نشد به دست و‌پاش افتادم و‌گفتم آه یتیم دامن‌مون رو می‌گیره تن بابات تو گور داره می‌لرزه محلم نداد... آخرش گفت خونه مال خودت هرکاری می‌خوای باهاش بکن بعدم راهش رو گرفت و‌ رفت وقتی اون رفت خیلی پیش طیبه و بچه‌هاش خجالت کشیدم دست بچه‌هاش رو گرفته بود و‌داشت می‌رفت می‌گقت پسرت راضی نیست اینجا بمونیم به زور نگهشون داشتم... طیبه پدرومادر نداشت و قبل از ازدواج با حاج‌‌ سیف‌الله تو خونه‌ی داییش و زیر دست زنداییش بزرگ شده بود سختی کشیده بود می‌شناختمش... اون خودش رو سربار و شرمنده‌ی من می‌دونست از طرفی من هم همیشه شرمنده‌ی اون بودم که فیروز هیچ چیزی از اون همه زمین و ملک و باغ براشون باقی نذاشته بود اینهمه سال با نداری و بدبختی بچه‌هاش رو بزرگ کرد منم منبع درامدی نداشتم فیروز دیگه یبارم بهم سرنزد اصلا نگفت مادرم مرده یا زنده‌ست ... تابستونا با طیبه می‌رفتیم سر زمین و باغ مردم کار می‌کردیم و زمستونا هم میرفتیم شهر توی خونه مردم کلفتی... طیبه برای دختراش نتونست جهاز خوبی بده... فکرشو بکن دخترای حاج سیف‌الله با اونهمه ثروت باباشون چیزی خونه شوهر نبردند نوبت منوچهر شد یکم که بزرگ شد میرفت سرکار تا کمک مادرش باشه ازینکه نتونسته بود برا خواهراش جهاز جور کنه ناراحت بود من روزی هزار بار حال و احوالشون رو می‌دیدم و زجر می‌کشیدم یه روز گفت دختری رو می‌خواد با مادرش رفت خواستگاری ولی بابای دختره رضایت نداد و گفت بابات آدم حسابی بود ولی بعد مردن آبرو براش نموند... تو که هیچی نیستی معلوم نیست فردا چی بشی... تو نمی‌تونی دخترمو خوشبخت کنی منوچهرم که خیلی تو ذوقش خورده بود خونه و زندگی رو ول کرد تا بره شهر کار کنه همونجا موند و فقط عید به عید میومد به مادرش سر میزد هربارم کلی وسیله و‌پول به مادرش می‌داد تا اینکه تونست یه خونه کوچیک برا مادرش بگیره... طیبه رو برد خونه‌ خودش دوباره رفت شهر گفت تا وقتی آدم حسابی نشم زن نمی‌گیرم... تا اینکه همین چهار سال پیش داشت چهل ساله می‌شد من و طیبه با کلی التماس تونستیم راضیش کنیم زن بگیره و با منصوره ازدواج کرد... اما عمرش به دنیا نبود و چندسال بعدش اونم فوت کرد و یه اتفاقاتی افتاد که دیگه هرطور شده منصوره رو پیش خودم نگه داشتم مادربزرگ ساکت سرش رو به طرف نیما چرخوند _چیه مادر... چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ کمی به سکوت گذشت منتظر بودم حالا که ذات واقعی پدرش رو شناخته و فهمیده فیروز سرمایه‌ی اولیه رو برای زندگیش از کجا آورده که حالا شده این فیروز خان چه واکنشی نشون میده... اما فقط سکوت کرد در حالیکه می‌ایستاد گفت برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨