زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اجل مهلت نداد این دوتا خیلی کنار هم بمونند ولی همون مدتی که زیر یه سقف زندگی کردند خیلیا به محبت و احترامی که بینشون بود حسرت می‌خوردند... دوسال پیش وقتی پسرشون یساله شد منوچهر دست منصوره و پسرشو گرفت تا باهم برن زیارت امام رضا... سوار اتوبوس که شدند و رفتند یه ساعت بعد خبر اومد ماشینشون چپ کرده و همه مسافراش مردن ماهم تو سرزنون خودمون رو رسوندیم به بیمارستانی که می‌گفتند مصدومین رو بردن اونجا... منصوره رو پیداش کردیم دست و‌پاش و مهره‌های کمرش شکسته بود دکترا گفتن امیدی بهش نیست و ممکنه تا ابد فلج بمونه ولی شکر خدا اونقدرام که دکترا گفتند وضعیتش بد نشد... پرسیدم _پس آقا منوچهر چی؟ اشک جمع شده تو چشماش فرو ریخت _خدا برا هیچکس نیاره... بچه‌م منوچهر در جا فوت شد... اونم سرنوشتش شد عین باباش حاج سیف‌الله همون موقع تصادف در جا فوت کرده بود... بچه اولش خوب بود آوردیمش خونه ... اون روزا منصوره بیمارستان بود مراسم کفن و دفن منوچهر رو برگزار می‌کردیم یه پامون بیمارستان بود یه پامون مراسم ختم منوچهر یه دستمونم بند نگهداری از اون بچه بود... خیلی ضعیف بود اون روزا برادرای منصوره تو شهر خونه داشتند به تکاپو افتادند که خود منصوره رو هم ببرن شهر خودشون که دکترا مانع شدند و گفتند جابجا کردنش باعث فلج صددرصدیش میشه باز گفتند بچه رو بدید ببریم پیش خودمون خیلی ضعیفه بهش رسیدگی میکنیم اگه مریض شد و نیاز بود ببریمش دکتر زودتر می‌رسونیمش اما منصوره راضی نبود می‌گفت بچه‌مو ببرین شهر خودتون از من دور می‌شه نمی‌تونم زود به زود ببینمش...خلاصه بچه موند پیش ما یه روز بیست و چهارساعت این بچه خوابید... هربار بیدارش میکردیم یکم چشم باز میکرد و دوباره می‌خوابید حتی غذا هم به خوردش میدادیم نمی‌خورد... قبل از اذان صبح تو بغل خودم بچه جون داد... همینجور دویدم رفتم در خونه‌ی همسایه‌هارو می‌زدم و‌ می‌گفتم بچه داره می میره یکی مارو ببره بیمارستان ... یکی از همسایه‌ها منو برد وقتی رسوندیمش دیگه گفتم مرده چون بی جون و بیحال تو بغلم بود مادربزرگ به هق‌هق افتاد کمی بعد گفت _وقتی دادمش به پرستار داد زد که چرا دیر آوردینش چنددقیقه بعد گفتند التهاب نمی‌دونم چی‌چی داشته راه نفسش بسته شده مرده... نگو بچه تو بغلم مرده بوده ولی از بس که خودم داشتم میلرزیدم متوجه قطع شدن نفسش نشده بودم از اون به بعد برادرای منصوره خیلی شماطتش کردند و گفتند تو به خونواده شوهرت بیشتر از ما اعتماد کردی و ندادی بچه رو‌ببریم‌ پیش خودمون... اونروزا منصوره یه عمل سنگین روی مهره‌هاش داشت و از طرفی مرگ پدرومادرش که یسال قبل مرده بودند از یه طرف هم مرگ شوهرش منوچهر و حالا هم مرگ بچه‌ش بمیرم برای دلش داغ پشت داغ به دلش نشست... همون غم و غصه اجازه نداد بعد عمل مراقب خودش باشه و از اونموقع دیگه پاهاش جون نگرفت و نتونست راه بره نگاهی به منصوره که دستش رو از زیر پتو بیرون کشید انداخت... _چند ساعته از آمپولی که زده گذشته... کم کم تاثیرش از بین میره و‌ دوباره درد میاد سراغش... یساعت دیگه وقت اذانه اگه بخوابیم دیگه نمیتونیم برای نماز بیدار بشیم... پاشو بریم توی اتاق حرف بزنیم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨