زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما با خوشحالی گفتم پس می‌تونم در طول سال درسم رو بصورت غیر حضوری توی خونه بخونم و فقط برای امتحانات به مدرسه برم.... بعد از کمی سکوت به ارومی لب زدم ولی باز هم نمیشه... و دیگه سکوت کردم اخه تا قبل از نامزدیم با مسعود برادرا و پدرم یجورایی احساس مسوولیت بیشتری نسبت بهم داشتند و خودمم احساس سربار بودن نمیکردم اما الان اگه قرار بشه کاری رو برام انجام بدن اصلا راحت نیستم و خیلی معذب می‌شم... داداشم که می‌دونست من چقدر دلم می‌خواد ادامه تحصیل بدم وقتی سکوتم رو دید انگار متوجه موضوع شد چون گفت: یه کاری هم می‌تونی بکنی ایام امتحانات میتونی بیای شهر خونه ما یا ناصر و منصور بمونی وقتی امتحاناتت تموم شد برگردی روستا. زنداداش با صدای آرومی گفت آره فکر خوبیه... یمدتم میای پیشمون می‌مونی. اما نگاه ممتدش که روی داداش دوخته شده بود معنی دیگه ای میداد. در دل فریاد زدم خدایا چرا زنداداش های من اینقدر نسبت به موندن من در خونه شون حساسیت دارند. حالا خوبه تابحال هیچوقت هیچ دخالتی در اموراتشون نداشتم . بهتره از فکر ادامه تحصیل خارج بشم چون پیشنهاد داداش هم منتفیه من اصلا دلم نمیخواد حتی در حد یه هفته حضورم رو در زندگی برادرها و زنداداش هام تحمیل کنم. خوب خدارو شکر داریم به شهر نزدیک میشیم. وقتی وارد خونه ی عمه شدیم همه ی بچه های عمه حضور دارند و در تکاپوی پذیرایی از ما هستند. ما اولین مهمانانشون هستیم. یه ساعت بعد از ما عمو کریم و خونواده ش به جمعمون پیوستند. جای خالی شوهر عمه بوضوح احساس میشه. چون همیشه در محافل و مهمانی‌ها با صحبت های پر محتوا و پرمغزش همه رو راهنمایی میکرد. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨