زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نفسی تازه کردم و ادامه دادم یه آقا به نام یوسف پشت کوهی باعث مرگ براتعلی شد... هینی کشید _چی داری میگی نهال؟ قصه پردازی می‌کنی؟ وسط حرفش پریدم _وقتی خبر مرگ براتعلی به گوش نیره رسید اونم سرزا طاقت نیاورد و بعد از به دنیا آوردن من جون داد... منصوره گیج و مبهوت خیره بهم سر تکون داد _نمی‌دونم چرا اصرار داری اثبات کنی این دونفری که من دارم در موردشون حرف می‌زنم پدرو مادر تو هستند؟ آقای یوسف پشت کوهی رو من می‌شناسم اون بنده خدا چه ربطی به این ماجرا داره؟ بعدم سه ماه بیشتر از فرار نیره و براتعلی نگذشته بود که هردو کشته شدند اونوقت چطور نیره تورو به دنیا آورده و بعد فوت شده؟ نهال جان من نمی‌دونم تو در مورد چی داری حرف می‌زنی اما هرچی هست کلا یه ماجرای دیگه‌ست و هیچ ارتباطی به این دوتا آدم بدبختی که داشتم در موردشون حرف میزدم ندارن. کلافه و گیج شده بودم... احساس می‌کردم خرده شیشه توی چشمام پاشیدن... به سختی چند بار پشت سر هم و تند تند پلک زدم تا شاید از سوزشش کم بشه اما فایده‌ای نداشت منصوره نگاهم کرد _دختر خوب تو آینه یه نگاه به چشمات بکن... انگار همه مویرگ‌های چشمت پاره شده یه کاسه خون شده... بعد هم متاسف با دست پنجره رو نشون داد لعنت بر شیطون... نگاه کن داره هوا روشن میشه کم مونده نمازمون قضا بشه... چرا اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم؟ لحنش رنگ التماس گرفت _کمکم می‌کنی زود وضو بگیرم و بعدا باهم صحبت کنیم؟ سری به نشانه‌ی تایید تکون دادم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨