بعد هم توصیه کرد پیش مادربزرگ بیاییم
دقیقا چند روز بعد برای پیگیری موضوعی از خونه بیرون رفت و بعد هم تماس گرفت و گفت که پدرش دستگیر شده و بیشتر مراقب باشم
نه از خونه خارج بشم و نه با کسی هم کلام بشم...
تا اینکه امروز ظهر پنجره اتاق رو که باز کردم دیدم بوی تهوع آور خیلی بدی از بیرون میاد طی این دوسه روز گذشته هم بوی نامطبوع میومد اما امروز دیگه خیلی وحشتناک شده بود...
وقتی توی حیاط رفتم و بررسی کردم
لاشهی گندیدهی گربهای که غرق در خون بود و یه چاقو هم وارد بدنش شده بود من رو یاد داستانی که برادرشوهرم تعریف کرده بود انداخت
اینه که از اونموقع ترس همه وجودم رو گرفته...
هم نگران جون خودم و منصوره خانمم هم نگران نیما ... نمیدونم چطور باید بهش اطلاع بدم یا چطور خودم از سلامتیش مطلع بشم...
بعد از کمی تامل ادامه دادم
_راستش وقتی شرایط اینطوری پیش اومد احساس کردم اگه نیما توسط پلیس دستگیر بشه خیلی بهتره تا اینکه توسط خلافکارهای جانی تحت تعقیب و جونش به مخاطره بیفته...
حاج علی در سکوت دستی به ریشش کشید و نگاهش رو به مادرش که با تعجب نگاهم میکرد دوخت...
خاله با تاسف نگاه ازم برداشت
_پس تو میدونستی اون فیروز گوربه گوری وپسرش خلافکارن و باز هم عروسشون شدی؟
از طرز حرف زدنش پشیمون شدم که چرا همه حرفام رو گفتم
نکنه اشتباه کردم وبا این کارم بیشتر از قبل جون نیما رو به خطر انداختم
۶۰۵