🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۶۱
به قلم
#کهربا(ز_ک)
دیشبم شانس آوردی که مادرجان حالش بهتر شده بود و اصرار کرد حاجی بیارش پیش شما و منصوره خانم...
حاجی از پشت فرمون ادامه داد
_آره اتفاقا آقا محمد رو هم توی خیابون دیدیمش
گویی چند تا سوال از شما داشت برای همین که همراهمون اومد...
همینکه سر کوچه رسیدیم چندتا از همسایههای بیبی رو تو کوچه دیدیم
که گفتن سروصدای مشکوک از توی خونه میاد
محمد از بالای در داخل حیاط پرید و در رو باز کرد
اگه دیر میرسیدیم معلوم نبود آخرش چی میشد...
شما هم جای دختر ما نیاز نیست معذب باشی
بیبی اونقدر گردن ما حق داره که حالا بخاطرشون بخوایم یه مدتی مراقب عروسشون باشیم...
ازینکه من رو عروس بیبی خطاب کرد دلم قنج رفت
برای منی که این روزا خیلی احساس غربت میکنم این حرف بهم قوت قلب داد
و ادامه داد
_اگه ناراحت نمیشین همگی امشب مهمون شما باشیم..
با شرمندگی سر تکون دادم
_اختیار دارید خونهی بیبی متعلق به دوستان باصفاشونه..
خیلی هم لطف بزرگیه در حق من...
ماشین رو که جلوی در خونهی بیبی پارک میکرد خاله با تعجب پرسید
_اون طیبه نیست؟اینجا چیکار میکنه؟
عروسش فورا جواب داد
_بله خودشه...
مگه این بنده خدا تازه آب مروارید چشمش رو عمل نکرده بود پس الان اینجا چکار میکنه؟
حاجی جواب داد
_لابد خبر دیشب رو به گوشش رسوندن نگران منصوره خانم شده
ماشین رو روبروی خونه پارک کرد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨