🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۳
به قلم
#کهربا(ز_ک)
و دوباره با با چشم و ابرو بهش تشر زد و نگاه ازش گرفت
ناصر هم کلافه نگاهی به هردو برادرم انداخت
همینکه به طرفم سر چرخوند فوری نگاهم رو به گلهای صورتی و آبی روی چادرم دوختم
حسم اشتباه نمیکنه معلومه که خبریه
وقتی ایستاد اینبار بدون خجالن نگاهش کردم
رو کرد به بابا
_بابا ببخشید
یه لحظه میای تو اتاق کارت دارم
سرم رو پایین انداختم و زیر چشمی به پاهاش که کلافه تکونش میداد نگاه کردم
بابا از جاش تکون نخورد
که داداش دوباره خواهشانه صداش کرد
بابا هم لاالهالاالله گفت و همزمان که بلند میشد از جناب داماد عذرخواهی کرد و اوهم به نرمی جوابش رو داد
بابا که داخل اتاق رقت من هم تندی ایستادم و بدون اینکه به بقیه نگاه کنم به آشپزخونه برگشتم
شاید پنج دقیقه هم نشد که با صدای ناصر فورا چادر رو روی سرم مرتب کردم و به هال برگشتم
مامان با دست به کنارش اشاره کرد و من هم جای قبلی نشستم
با صدای بابا حواسم رو به حرفاش دادم
_خب آقا پرویز وقتی پسرام شما رو تایید میکنند منم دیگه حرفی ندارم
اگه لازم میدونی با دخترم صحبت کنی میتونین برین توی اتاق
از این رفتار بابا د داداشام دلخور بودم
نظر من اصلا براش مهم نیست این نوع رفتار فقط باعث میشه من خرد و بیارزش بشم
چه عجب بالاخره صدای این آقا رو شنیدم
_خیلی ممنونم از هر سه تا پسرای شما... به من خیلی لطف دارن
امیدوارم بتونم خودم رو بیشتر از قبل بهشون ثابت کنم
حرف خاصی که ندارم و میتونم همینجا توی جمع بگم بهرحال لازمه که شما هم در جریان باشید
بابا سری تکون داد
_بله بفرمایید
_راستش من اهل منجیل هستم خونوادهم رو در زلزله
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨