زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و دوباره با با چشم و ابرو بهش تشر زد و نگاه ازش گرفت ناصر هم کلافه نگاهی به هردو برادرم انداخت همینکه به طرفم سر چرخوند فوری نگاهم رو به گلهای صورتی و آبی روی چادرم دوختم حسم اشتباه نمی‌کنه معلومه که خبریه وقتی ایستاد این‌بار بدون خجالن نگاهش کردم رو کرد به بابا _بابا ببخشید یه لحظه میای تو اتاق کارت دارم سرم رو پایین انداختم و زیر چشمی به پاهاش که کلافه تکونش میداد نگاه کردم بابا از جاش تکون نخورد که داداش دوباره خواهشانه صداش کرد بابا هم لااله‌الا‌الله‌ گفت و همزمان که بلند می‌شد از جناب داماد عذرخواهی کرد و اوهم به نرمی جوابش رو داد بابا که داخل اتاق رقت من هم تندی ایستادم و بدون اینکه به بقیه نگاه کنم به آشپزخونه برگشتم شاید پنج دقیقه هم نشد که با صدای ناصر فورا چادر رو روی سرم مرتب کردم و به هال برگشتم مامان با دست به کنارش اشاره کرد و من هم جای قبلی نشستم با صدای بابا حواسم رو به حرفاش دادم _خب آقا پرویز وقتی پسرام شما رو تایید می‌کنند منم دیگه حرفی ندارم اگه لازم می‌دونی با دخترم صحبت کنی می‌تونین برین توی اتاق از این رفتار بابا د داداشام دلخور بودم نظر من اصلا براش مهم نیست این نوع رفتار فقط باعث میشه من خرد و بی‌ارزش بشم چه عجب بالاخره صدای این آقا رو شنیدم _خیلی ممنونم از هر سه تا پسرای شما... به من خیلی لطف دارن امیدوارم بتونم خودم رو بیشتر از قبل بهشون ثابت کنم حرف خاصی که ندارم و می‌تونم همینجا توی جمع بگم بهرحال لازمه که شما هم در جریان باشید بابا سری تکون داد _بله بفرمایید _راستش من اهل منجیل هستم خونواده‌م رو در زلزله کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨