زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بجای اینکه علت فرارم از خونه رو بپرسن یا با خودشون فکر کنند ایراد کار کجاست هردو فکر می‌کردند اگه کتکم بزنند برای همیشه همه چی درست می‌شه... اما از همون روز راه من از هردوشون جدا شد... هردونفر هنوز دعواهاشون سرجاش بود... دیگه دلم نمی‌خواست خونه بمونم هرروز به بهونه ای از خونه بیرون می‌زدم و خونه‌ی یکی از مامان‌بزرگام یا اقوام می‌رفتم... یه بار که عموم نصیحتم می‌کرد اینقدر خونه رو ترک نکنم بهش گفتم به شرطی دیگه از خونه بیرون نمی‌رم که مامان و بابام از هم جدا بشن... گفتم دیگه خسته شدم ازینکه همیشه حرف من وسط دعواهاشون هست ... اونا که دیگه اعتقادی به زندگی مشترک ندارن چرا من رو بهونه میکنند؟ طلاق بگیرن و با جدا شدن از هم من رو از اینهمه بحث و جدل خلاص کنند... یکسال بعد مامان و بابا از هم جدا شدند... با اینکه اصلا دلم نمی‌خداست با هیچ کدومشون زندگی کنم اما مدتی پیش بابا بودم که احساس کروم داره ازدواج می‌کنه برای همین خونه‌ی مادر بزرگ رفتم تا با مامانم زندگی کنم ولی دوماه بعد مامانم به محض اتمام مدت عده‌ ازدواج کرد حتی زودتر از بابا و من دست از پا درازتر پیش بابام برگشتم... بابا هم نهایتا چهار ماه بعد با یکی از خانمهای همکارش که زن مطلقه بود ازدواج کرد... با اون زن هم سازگاری نداشت و هرروز دعوا و بحث داشتند... اما همسرش به خاطر حضور من خیلی رعایت می‌کرد و لااقل صداش رو بالا نمی‌برد برای همین من هم آرامش بیشتری داشتم... هیچ وقت علاقه‌ای به درس خوندن نداشتم پس همینکه سیکل گرفتم ترک تحصیل کردم و مدتی به دنبال کار بودم تا اینکه یکی از دایی‌هام جایی معرفیم کرد و تونستم مدتی مشغول به کار بشم... وقتی به سن خدمت سربازی رسیدم متوجه شدم که مامانم داره از همسرش جدا می‌شه و پیش مادربزرگم بر میگرده... خوشحال بودم که با اومدن اون منم بیشتر میتونم ببینمش و به خونه خودمون بر نمیگردم... چون همیشه خودم رو مزاحم زندگی بابام و زن بابام می‌دونستم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨