🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۱۵
به قلم
#کهربا(ز_ک)
بهم گفت باید با خونوادهت بیای...
منم چند روز مرخصی گرفتم تا برم سراغ مامانم ... زیر بار نمیرفت و میگفت پسر بزرگ نکردم که حالا بره یه شهر غریب و من یه عمر تنها بمونم...
رفتم سراغ بابام اونم گفت بجز دخترای عموت حق نداری با کسی ازدواج کنی...
حتی برای اینکه نمکگیرم کنه یه روز من رو برد محضر و نصف داراییش رو به نامم کرد...
بابام مرد متمکن و پولداری بود و حالا که بازنشسته شده بود به اون همه اموال نیازی نداشت...
هرچه اصرار کردم باهام بیاد تا تو رو برام خواستگاری کنه قبول نکرد...
منم دوباره بیخبر از خونه بیرون زدم و اومدم مشهد...
در فکر این بودم که چطور باید مامان و بابام رو همراه خودم کنم...
تا اینکه یه روز که بار یه آقا رو می بردم گرگان...بین راه برام تعریف کرد که تو زلزلهی منجیل و رودبار همهی خونوادهش رو از دست داده و الان توی مشهد با یکی ازدواج کرده ...
یه لحظه جرقهای تو فکرم زد...
دو شب بود به نقشهای که کشیده بودم فکر میکردم... یه داستان شبیه مسافری که به گرگان برده بودم ساختم
مونده بودم چجوری به داداشت بگم
که یه روز خودش سر صحبت رو باهام باز کرد و گفت اگه برای ازدواجت مشکلی داری بگو تا کمکت کنم...
منم قصهای که خودم طراحی کرده بودم رو براش تعریف کردم...
اونم اونقدر دلش برام سوخت که قول داد رضایت تو و پدرو مادرت رو برام بگیره...
و فردای اون روز بهم گفت اگه میخوای میبرمت منزل پدرم خودت داستان زندگیت رو برا خونوادم تعریف کن...
اگه خواهرم و پدرم با تنها بودن تو مشکلی نداشتند و به ازدواج با تو رضایت دادند من و برادرامم حرفی نداریم
اون روزی که داستان دروغین زندگیم رو براتون تعریف کردم
تصمیم گرفته بودم تا عمر دارم سراغ خونوادم نرم
که نمیدونم دقیقا یه هفته قبل از عروسیمون چطور یکی نشونهی من رو به یکی از شوهرخالههام داده بود و اونم به مامان و بابام داده بود تا به سراغم بیان...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨