زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان بی هیچ واکنشی نسبت به قربون صدقه رفتن‌های نریمان کمی معذب نگاه می‌کرد پس زینب راست می‌گفت مامان فراموشی گرفته اون حتی پسر یکی یه دونه‌ش رو نمی‌شناسه... کمی جلو رفتم با دست اشک صورتم رو پاک کردم _سلام مامان... کاش می‌مردم و با این حال تو رو نمی‌دیدم الهی پیش‌مرگت بشم من داداش بلند شد و همزمان که عقب می‌رفت با دست به کسی که پشت سرم بود اشاره‌ کرد چیزی نگه... نگاهی به عقب کردم نسرین پشت سرم بود حتما می‌خواست مانع روبرو شدنم با مامان بشه که داداش بهش اشاره کرد کاری باهام نداشته باشه. بی اهمیت به نگاه امیخته با خشمی که بهم دوخته بود جلوی مامان زانو زدم دستاش رو تو دستام گرفتم ... همراه با صدا زدن اسمش روی پا بلند شدم و در آغوش کشیدمش... _قربونت برم مامان خوشگلم... عزیز دلم... دلم برات یه ذره شده بود مامان جونم بی هیچ واکنشی کمی در بغلم موند کم‌کم احساس کردم داره با شونه‌هاش پسم می‌زنه و تلاش می‌کنه از آغوشم بیرون بیاد کمی خودم رو عقب کشیدم تا صورتش رو ببینم انگار از این همه نزدیکی ناراحته آروم آروم عقب‌تر اومدم و دستام که دورش حلقه شده بود رو پایین آوردم نگاهش سرد و بی‌روح بود با بغض گفتم _ چرا اینطوری نگام می‌کنی مامان؟ منم نهال... همونی که خیلی اذیتت کرد عذابت داد... پاشو سرم هوار بکش... گوشمو بپیچون... از بازوم نیشگون بگیر پاشو مامان سرزنشم کن... دعوام کن... تروخدا یه چیزی بگو... اینجوری نگام نکن دلم داره می‌ترکه... مامان توروخدا... مگه میشه دخترتو نشناسی... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨