زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) داشتم میومدم توی خونه که ازتون مژدگونی بگیرم یهو نسرین خانم این فسقلی کار خراب کن رو گذاشت تو بغلم نسرین شرمنده از کاری که کرده رو به داداش کرد _بخدا نمی‌دونستم می‌خواد کثیف کاری کنه از صبح سر درد دارم و سروصدای این دوتا بچه مثل مته داره مخمو سوراخ می‌کنه نریمان که به طرف در خروجی می‌رفت لبخندی زد و گفت فدای سرتون من زودتر برم بیمارستان شماها هم اماده باشین به زینب گفتم با عمه‌اینا هماهنگ کنه نیلوفر تو هم با جواد و هماهنگ شو که ساعت ملاقات اونجا باشید بعد هم برگشت و با خوشحالی و هیجانی که نمیتونست کنترلش کنه گفت مامان که به هوش اومده اول از همه اسم من رو به زبون آورده از خوشحالی گریه‌ی هیچ کدوممون بند نمیاد خدایا یعنی داره دعاهامون براورده میشه؟ _این یعنی اینکه اگه خدا بخواد داره حافظه‌‌ی مامان بر می‌گرده داداش بشکنی زد و با انگشت من رو که ابن حرفو زدم نشون داد _آفرین زدی تو خال و از خونه خارج شد فضای خونه رو شور هیجان خاصی فرا گرفته گاهی گریه شادی و گاهی صدای خنده‌هامون بلند می‌شه اونقدر شوق دیدن مامان رو داشتیم نیمساعت زودتر از ساعت ملاقات به بیمارستان رسیدیم. همه بچه‌هاشون رو به کسی سپردند اما من که کسی رو جز خونواده‌ی خودم ندارم مجبور شدم پسرم رو با خودم بیارم عمه با خوشرویی صدام کرد _نهال جان عمه... اجازه‌ی ورود که دادند بچه رو بده به من تو زودتر برو کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨