🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۴
به قلم
#کهربا(ز_ک)
_آخه این چه وضعیه برام درست کردی ؟
من صبح تا شب با این بچه میرم سر کار تا خرج خودمون رو در بیارم، تا بهت کمک کنم این زندگی کوفتیمون رو حفظ کنیم
اونوقت تو رفقات رو میاری توی خونه برای عیاشی و مواد زدنشون؟
چطوری دلت میاد پولی رو که باید خرج بچهم کنم رو بدی به این آشغالا؟
این بچه از صبح آوارگی بکشه که آخرشم پولی که با بدبختی نصیبم میشه خرج عیاشیتون کنید؟
یهو مثل یه گرگ زخمی و وحشی از جاش بلند شد و شروع کرد به پرت کردن وسایل به سمت من
عربده میکشید و ناسزا میگفت.
پوریا بیدار شده بود و وحشتزده گریه میکرد.
بغلش کردم
دوباره از اینکه عصبانی شده بودم و این طور با نیما برخورد کرده بودم پشیمون شدم... هر چی بیشتر بهش اعتراض میکردم بیشتر از انسانیت و مردونگی فاصله میگرفت...
از داد و بیداد و رفتاری که از خودم بروز داده بودم پشیمون بودم، مشاورم گفته بود این مواقع سکوت کنم
کاش یه بار هم که شده میتونستم به دستوراتی که مشاورم داده بود عمل کنم تا نتیجهش رو ببینم، اما من آدمی نبودم که بتونم مقابل بی مهریها و بی عرضگیها و عیاشیها و بیتوجهیهای نیما یا هرکسی کوتاه بیام
نگاهم به نیما بود، با این حال و احوالی که پیدا کرده خدا میدونه چه بلایی به سرم بیاره.
تو فکر بودم بچه رو چکار کنم که اگه دوباره به جونم افتاد تا کتکم بزنه ،
یک وقت بلایی سر این طفل معصوم نیاره.
یهو با عربده و وحشی بازی من رو از کتفم گرفت و هولم داد به سمت در خونه.
_برو گمشو بیرون ... هزار بار بهت گفتم برگرد پیش خونوادهت ، پیش اون به اصطلاح برادرت که یه ذره شرف نداشت کمکم کنه...
مردم میرن وکیل میگیرن که کارشون توی دادگاه و زندان راه بیفته اونوقت برادر مثلا وکیل تو تا تونست اوضاع من رو خرابتر کرد
بهت گفتم من دیگه اون نیمای سابق نیستم، نگفتم؟
غلط کردی خواستی باهام بمونی
الانم اگه نمیتونی با شرایطم کنار بیای هری، برو گمشو کنار خونوادهت
بچه رو محکم گرفتم که به زمین نیفتیم.
درو باز کرد و به بیرون هولم داد و درو محکم به هم کوبید .
باورم نمیشد تو این سرما از خونه به بیرون پرتم کرده باشه
با تن صدای آرومتر و اوج بدبختی صداش کردم .
توروخدا !!!
تروجان عزیزات !!!
هوا سرده بخدا بچه مریض میشه نیما...
مثل چی از اعتراضی که کرده بودم پشیمونم اما چه فایده...
دوباره صداش زدم
_غلط کردم نیما
تروجان هرکی دوست داری درو باز کن
بخدا این بچه طاقت این سرما رو نداره
صدای جیغ و گریهی پوریا از یه طرف دلم رو آتیش میزد سرمای داخل راه پله از یه طرف دیگه...
میدونستم بچهم طاقت این سرما رو نداره.
پوریارو زمین گذاشتم
_مامان جان نترس چیزی نیست عزیز دلم. یلحظه صبر کن الان میریم توی خونه...
از پام محکم چسبید
بریده بریده میون گریه گفت
_نریم... نریم خونه... بابا میزنه
_نه عزیزم الان آروم میشه
هرچی التماس داشتم توی صدام ریختم و نیما رو صدا زدم
_من اشتباه کردم نیما، من غلط کردم،
نمیدونم از استرس و شوک کاری که نیما باهام کرد بود یا سرمای طاقت فرسای داخل راهرو که دندونام بهم میخورد
_ خواهش میکنم ازت این درو باز کن و بچه رو ببر توی خونه،
خودم تا صبح این بیرون میمونم
قول میدم تا صبح یه کلمه هم حرف نزنم.
ناله ها و گریه های من و این بچه دل هر سنگی رو آب میکرد اما این مرد انگار از سنگ هم سختتر بود.
نیمایی که یه زمان یال و کوپالی داشت یه جور سنگدل و لجباز بود حالا که یال و کوپالش با اعدام باباش ریخته طور دیگهای لجباز شده و حساب همهی داراییهایی که از دست داده رو گویا میخواد از من پس بگیره...
دوباره یاد حرفای مشاورم افتادم خانم استاد بهم گفته بود کلید مرد شدن نیما اقتدار بخشیدن به اونه...
آخه اینم راهکار بود که بهم داده بود؟
نیما سمبل اقتدار بود
با جایگاهی که فیروز براش درست کرده بود خدارو هم بنده نبود حالا تو این شرایط اگه من هم بهش عزت و احترام زیادی میذاشتم یقین دارم که دوباره خودش رو گم میکرد و بیشتر اذیتم میکرد...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨