زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چرا عقل خودم نرسیده بود؟ ممنونم پس برم حاضر شم _وقت زیاده،نهارتم بخور بعد بیا... نهار پوریارو دادم سیره. _دستت درد نکنه _ساعت س و ربع بیا که بریم نیما هنوز به خونه برنگشته بود... خورشتی که از صبح روی گاز گذاشتم حسابی جا افتاده و اگه کمی دیدترمی‌رسیدم می‌سوخت... کمی برنج و خورشت برای خودم کشیدم و خوردم لباسهای پوریارو عوض کردم و سراغ مانتوی خودم رفتم چقدر تمیز و مرتب دوخته، انگار تازه خریدمش و نو نو شده... قسمت سوخته‌ی پایینش باعث شده بود کهنه و شلخته به نظر برسه وقتی پوشیدمش با تعجب به قدش نگاه کردم، حسابی کوتاه شده برام جالب بود که نرگس با اون پوشش و حجاب، مانتوم رو اینقدر کوتاه کرده فقط به خاطر اینکه مرتب و شیک بشه. با اینکه قبلا خیلی عاشق مانتوی به این کوتاهی بودم اما برای رفتن به مولودی و جشن ولادت اصلا مناسب نیست کاش روم می‌شد یکی از چادر مشکی‌های نرگس رو ازش قرض بگیرم... کیفم رو برداشتم و پوریا رو بغل کردم نرگس جلوی راه پله منتظرم بود از همون بالا صداش کردم _نرگس جان چقدر تو باسلیقه‌ای دستت درد نکنه مانتوم عالی شده اما خیلی کوتاهه، منم چادر مشکی ندارم که روش بپوشم دستش رو بالا آورد _خودم می‌دونستم مانتوت خیلی کوتاه می‌شه برای همین این چادر‌م که کمی برامم کوتاهتره رو برات آوردم خوشحال پله‌هارو پایین رفتم _راست می‌گیا، شیک و مرتبم نهایت یه چادر روش می‌پوشم که کمتر به چشم بیام. پوریارو ازم گرفت و چادر رو به دستم داد کش چادر رو روی سرم مرتب کردم _چقدر سبکه این چادرت... _آره این یکی رو مامانم از مکه برام خریده بود، هدیه می‌دمش به خودت _قربون دستت وقتی به محل جشن رسیدیم و وارد منزل دوست نرگس شدیم خونه‌ی کوچکی که بیشتر از سی نفر مهمون توش جا نمی‌شد... با دیدن ما برامون جا باز کردند و با محبت بهمون تعارف کردند که کنارشون بنشینیم... به تبعیت از نرگس چادرم رو در اوردم و تا کرده داخل کیفم جا دادم کنار هم نشستیم پوریا توی بغلم خوابش برد و به لطف داروهای خواب‌آورش اونقدر خوابش سنگین بود که سروصدا هم مخل آرامش و خوابش نشد. مراسم خیلی خوب و مفرحی بود خانم سخنران به زیبایی سخنرانی کرد و کلی برای حاجات دل میزبان و میهمانان دعا کرد اواسط مولودی خوانی حال و احوال شاد اما معنوی خاصی به همه دست داده بود یهو مداح گفت همه دستهای دعا رو رو به بالا بگیرید می‌خوایم به مناسبت سالروز ولادت حضرت مهدی یه چشم روشنی به حضرت نرجس خاتون هدیه کنیم، همه با هم دعای سلامتی امام زمان رو زمزمه کردند همه‌ی دستها بالا رفته بود و با چشمهای پر اشک و صدای بلند دعا می‌خوندند 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨