🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۸۲
به قلم
#کهربا(ز_ک)
ناراحت از چیزی که میشنوم یهو بهم ریختم دلم میخواست چیزی در شان خودش و خونوادهش بهش بگم، شنیدن این حرفا برا منی که هیچوقت پام رو کج نذاشتم و رعایت خط قرمزها همیشه برم در الویت بوده خیلی سنگینه
امت یهو یاد عهدی که با خدا بستم افتادم
دیروز یه جمله تو دفتر نرگس خونده بودم
"هروقت دیگران حرفی زدند یا کاری کردند که دلتون شکست به آغوش خدا پناه ببرید او بهترین پناه و جبران کنندهی حق شماست"
دلم میخواست با زبونم بهش حمله کنم و با زبون وحشیم حرمت و حیثیتش رو بدرم
اما به یاد عهد و پیمانم با خدا و امام زمان سکوت کردم
و خدا میدونه چقدر سخت و جانکاه بود تحمل اون شرایط برای منی که تاحالا هیچ حرفی رو بی جواب نذاشته بودم.
اولش ترسیدم با سکوتم مهر تاییدی زده بشه به حرفایی که میزنه
اما یه لحظه با یاد خدا دلم آروم گرفت
شاید بهتر باشه بسپرم به خودش
من در این زمینه واقعا بیتدبیرم
اخلاق نیما دستم اومده،
اون هروقت از یه جای دیگه عصبانیه حرصش رو با حرفایی که میدونه آتیشم میزنه خالی میکنه
برای اینکه بیشتر از این نگاه حرصی و عصبیش رو بی پاسخ بذارم
به آرومی در جوابش گفتم
_من کاری نکردم که حالا نگران این حرفت بشم
من تازه فهمیدم آرامشم خداست بهش پناه آوردم
تازه فهمیدم آرامشم تویی به تو هم پناه آوردم
خدا که پناه خوبیه برام.
تو هم همین طور
حتی اگه باهام بداخلاقی کنی.
سالهایی که زندان بودی این بهم ثابت شد که حتی حمایتهای داداشمم بهم نمیچسبید میدونی چرا؟
چون فقط تو تاج سر و سایهی سرمی
حرفم که تموم شد دیگه نموندم تا واکنشش رو ببینم
فورا ایستادم و بچه به بغل به طرف آشپزخونه رفتم
پوریا رو به سرویس بردم
با تکیه به دست گج گرفتهم از دست سالمم استفاده میکردم
یکبار نزدیک بود بچه با سر بخوره زمین از ترس چنان جیغی کشیدم که بچه بیشتر از اینکه از افتادنش وحشت کنه از جیغ من ترسید.
تصور میکردم الان نیما با نگرانی بالای سرمون بیاد تا ببینه چی شده
اما دریغ از ذرهای توجه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨