🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۱
به قلم
#کهربا(ز_ک)
سوالی نگاهم میکرد
_ نظرت چیه؟
هنوز تو شوک بودم
_یعنی نمیخوای پول ماشینو برای خودمون برداری؟
_نه... از کی باید راهنمایی بگیرم که بهتر بدونم ماشینو چکار کنم که آیا حقی ازش دارم یا نه؟ یه چیزی بود که میگفتین ،
چشماش رو بست و بعد از کمی فکر کردن
دوباره بازش کرد
_همونی که احکامو ازش میپرسین؟
اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم باور کنم
نکنه دارم خواب میبینم
مردد پرسیدم
_مجتهد و مرجع تقلید؟
_آهان آره همون...
چطور میشه باهاشون ارتباط داشت؟
از اونا بپرسیم ببینیم باید چکار کنیم
بی اختیار دستش رو تو دست گرفتم و همزمان که اون رو بالا میاوردم سرم رو پایین بردم و دستش رو بوسیدم و اونم سریع دستش رو عقب کشید
_چکار میکنی؟
با چشمای اشکی و صدای لرزون و بغضآلود نگاهش کردم و جواب دادم
_بایدم دستت رو در چنین موقعیتی که به فکر زندگی شرافتمندانه هستی بوسید
من بهت افتخار میکنم عزیزم
بیخود نیست که تورو تاج سرم میدیدم سالار و سرورم میدونستم...
شونههاش رو بالا انداخت
_نمیدونم چرا دلم میخواد باورهای امثال تورو باور کنم
_منظورت اعتقاداتمونه؟
_آره،
سی سال از عمرم رو با اعتقاداتی که بابا و مامانم تو کلهم کرده بودند زندگی کردم.
با اونهمه پول و ثروت لذتی تو زندگیم نداشتم.
هرچی بیشتر خرج میکردم یه لول بالاتر رو میخواستم هیچوقت از هیچ مرحله و مرتبهای از زندگیم منو راضی نمیکرد،
خوشحالی و رضایتم فقط برای چند ساعت بود
اما از وقتی یه کوچولو افکارمو تغییر دادم همینکه از گناه دوری کردم و گاهی اوقات بیشتر به خدا فکر میکنم
حتی همین که به مال حلال بیشتر فکر کردم لذتهای زندگیم عمیقتر شده.
هرچی بیشتر سمت گناه میرفتم لذتها عمق کمتری داشتند و سطحیتر میشدند
اما الان دیدن تو و پوریا خستگی رو از تنم بیرون میکنه شنیدن صدای خندهی شادی شما دوتا عمق وجودم رو تا چندروز شارژ میکنه، زودگذر نیست حس مفید بودن حس خیلی خوبیه که فقط این مدت تجربه کردم.
حس اینکه نتیجهی زحمت خودت رو داری استفاده میکنی خیلی جالبه
اون شب حرفایی از نیما پ شنیدم که اعماق وجودم رو شاد میکرد.
قبل از خواب سجدهی شکر به جا آوردم
این روزها میزان رضایتمندیم از زندگی اونقدر زیاد شده که زود به زود سجدهی شکر بجا میاوردم
فردای اونروز قبل از اینکه نیما به سرکار بره به شماره تلفنی که قبلا از نرگس و خونوادم شنیده بودم زنگ زدم
شماره تماس مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی و شرعی
وقتی به قسمت احکام وصل شدم قبل از اینکه سوالم رو بپرسم اولین سوالی که آقای پشت خط ازم پرسید اسم مرجع تقلیدمون بود نگران به نیما نگاه کردم
_ببخشید مرجع تقلید کسی که ازتون سواب داره رو نمیدونم بعدا باهاتون تماس میگیرم
و تماس رو قطع کردم
_چی شد پس چرا نپرسیدی؟
مرجع تقلیدت رو باید بگی، تو که مرجع تقلید نداری.
_یعنی چی؟ من شنیدم تو مملکتمون یه عالمه مرجع و مجتهد داریم اشم یکیشون رو میگفتی خب.
_اره درسته.
اما باید اول یکیشون رو که خودت خیلی قبولش داری انتخاب کنی و نظر اون رو بدونی
_چه فرقی میکنه؟
نطر یکیشون رو بپرس دیگه
_نمیشه سایهی سر من
یاد حرفی که یبار از داداشم شنیدم افتادم ادامه دادم
_ببین مراجع میان احکام دین رو از قران استخراج میکنند برامون. در اصل و ارکان اصلی دین همه مراجع نظرشدن یکیه
ولی ممکنه در رابطه با بعضی مسایل با توجه به ادراک و استدلال خودشون در ریز موارد برداشت متفاوت داشته باشن
برای همین هرکس هر مرجع تقلیدی رو که خیلی بیشتر قبول داره باید بر اساس نظر همون مرجع عمل کنه
_یعنی چی ؟ ممکنه یکیشون بگه حلاله و اون یکی بگه حرام؟
_قطعا نه... ولی ممکنه یه سری شرایط و قوانین داشته باشه که بهتره نظر مرجع خودت رو بدونی
_خود تو مرجع داری؟
ازدواج کردم و انقدر که امید رو دوست داشتم دلم میخواست فداش بشم انگار دیگه خودم رو فراموش کرده بودم هر رنگی که اون داشت لباس میپوشیدم هر غذایی که اون دوست داشت درست میکردم. چیدمان خونه رو به سلیقه اون میچیدم. مسافرت کجا بریم هیچ نظری نمیدادم میگفتم هر کجا که تو بگی بریم همونجا برام بهشته.
با دختر خالهم ساناز خیلی صمیمی بودیم و من همه اینها رو براش تعریف میکردم و اونم با تایید هاش من رو تشویق به بیشتر گفتن از خواسته ها و نظر شوهرم میکرد و هر وقت ما رو دعوت میکرد خونشون دقیق همون رنگ و مدلی که شوهر من دوست داشت رو میپوشید و همون غذاهایی که شوهرم دوست داشت درست میکرد. یه روز که ناهار دعوت داشتیم خونشون دیدم امید نگاهش رو از ساناز برنمیداره. خیلی ناراحت شدم و سعی کردم خویشتن داری کنم که متوجه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb