🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت32
حدودا ساعتای ۱۱ بود که اومد خونه.پوووف البته چه اومدنی بود؛معلوم بود انقدر خورده وکشیده که حسابی مست ونعشه شده بی توجه به من رفت توی اتاق وخودشو پرت کرد روی زمین.چنددقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدای این دره بی صاحاب بلند شد.اخه کدوم ادمه خری باید این موقع شب پاشه بیاد در خونه مردم.واقعا اینا عقل تو سرشون ندارن؛من که کسی رو اینجا نمیشناختم پس مطمئناً با بابا کار داشتن....رفتم جای چارچوبه در واستادم
من-باباا...باباااا.پاشو دم در کارت دارن..بابا
اَه خدا بگم چیکارت نکنه آخه مجبوری مگه انقدر بکشی.چادر رنگی مو که پشت در اویزون کرده بودم وسرم کردم ودرو باز کردم.
با دیدن قیافش صورتم جمع شد.احمد بود.یکی از رفقای معتاد بابا با اون صدای کلفته مزخرفش گفت
احمد-خوشگله بگو مصطفی بیاد
با حالت چندشی نگاش کردم وگفتم
من-خوابه؛هرچی صداش کردم بیدار نشد.برو فردا بیا
اومدم برگردم که دست کثیف ونجسشو روی دستم گذاشت.یا خدا حالم بهم خورد.سریع دستمو عقب کشیدم وبا نفرت به قیافش نگاه کردم حدودا ۴۰ سالش بود حیوون؛با صدایی که کنترلش میکردم گفتم
من-عوضیه کثافت اون دست نجستو از من دور کن تا نزدم نابودت کنم
یک قدم اومد جلو که بیاد تو خونه..وای خدا الان که بابا مسته هرچی صداش کنم بیدار نمیشه بعد این گوساله اگه اذیتم کنه بدبختم .اومد کامل بیاد تو که سریع وفرز دررو بستم.فکر کنم در خورد تو صورتش که شروع کرد داد وبیداد کردن وآخ واوخ کردن.به زر زر هاش گوش ندادم واومدم تو خونه احمد یکی از دوستای بابا بود وهرچی کثافت کاری بود باهمین لجن انجام میداد.من که از این احمد خیلیییی میترسیدم.ادم خطرناک ومرموزی بود با اینکه توی این محله زندگی میکرد خیلی پولدار بود.ولی احمق فقط پولاشو جمع میکرد وبه فکر زندگیش نبود.شنیده بودم که تاحالا چندتا ادم کشته ولی با دادن پول دیه اومده بود بیرون
خیلی گشنه بودم یه ساندویچ از همون خاگینه درست کردم وخوردم بعدشم مثله همیشه سرجام دراز کشیدم تا خوابم ببره
http://eitaa.com/cognizable_wan