رمان دوستی دردسرساز
#پارت31
_چه افتخاری یاد ما کردی.
بی مقدمه گفتم
_بیا دنبالم.من تو خیابون... جلوی داروخونه منتظرتم.
_اون جا برای چی؟
کلافه گفتم
_سوال نپرس پوریا نمی تونم برم خونه بیا.
مکث کوتاهی کرد و با پچ پچ گفت :
_من با دوستام اومدم شمال. نمی تونم ببرمت خونه اما قول میدم تو اولین فرصت اگه باز هوس سالار عزیز رو کردی تو خونه خالی در خدمتت باشم البته ضربدری و چندنفری که بیشتر بهت بچسپ ج... خانم.
مات و مبهوت ماشین های تو خیابون و رو به روم بودم که دور فلکه می چرخیدن. اون بهم گفت خراب؟! اونی که اونقدر قربون صدقه م رفته بود حالا با بلایی ک سرم اورده بهم می گه.... اشک تو چشمام اومد و لرزون و خش دار توپیدم:
_تو... تو الان به من چی گفتی حرومزاده؟
قهقه بلندی زد و با یه فحش بوق دار دیگه خمار گفت:
_جوون پار خانم بهت برخورد؟ نخور عزیز خودت با میل باهام اومدی الان دیگه ادای بچه مثبتا رو در نیار هرزه. بای هانی...
صدای بوق نشست تو گوشی و دنیا روی سرم خراب شد. حالا چه شکری بخورم... خدا... چه گوهی بود خوردم و با این پسره موذی همراه شدم ک دخترانگیم بگیره و بهم بگه دختر فاسد، هرجایی...
وای بابا، مامان اگه بفهمن... زندم نمی ذارن... وقت اشک ریختن نبود صورت خیسم پاک کردم و بدو داخل داروخونه شدم. از نفس نفس زدن عصبی و تند و صدای برخورد در چند نفر توجه شون بهم جلب شد اما اهمیت ندادم و از ابسرد کن یه لیوان پلاستیکی بیرون کشیدم و سریع سمت فلکه که وسطش یه دستشویی عمومی اجری بود که شکل یه گل رنگ و طراحیش کرده بودن رفتم و کاریو که باید انجام میدادم تست کردم.
لبمو جویدم و از ثانیه ها رو شمردم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. همه ش از خدا میخواستم تفکرم اشتباه باشه. دست لرزون جلو بردن و به حالت تهوم که از بوی گند دستشویی به بینیم میخورد غلبه کردم.
بی بی چک رو از داخل لیوان بیرون کشیدم و نفسم یکبار جمع کردم و چشمام رو باز کردم اما باز شدن چشمام همان و ریختن دلم و رودم کف دستشویی همانا...
#پارت32
دختری وارد دستشویی شد و با دیدن من به سمتم اومد و پرسید حالتون خوبه؟
دستم وبالا آوردم تا جلو نیاد
بی بی چک از دستم افتاد و اشک از چشمام سرازیرشد.
دختره تستم رو برداشت وبا دو دلی گفت
بارداری؟
جوابی بهش ندادم.دست وصورتم و شستم و بدون اینکه نگاهی به اون دختر
بندازم از دستشویی بیرون اومدم .
اگه بمیرم راحت میشم بهتره تا اینکه با یه بچه توی شکمم برم خونه ی بابام. نگاهم وبه خیابون شلوغ انداختم...خیلیا از تصادف جون سالم به در نمی برن امااگه من بمیرم مامانم چی ؟
مطمئنم مرگ من براش آسون تره تا اینکه
بفهمه دخترش حامله ست.صدای بوق بوق ماشینا بلند شده بود.
قدمی جلو گذاشتم ونگاهم وبه اتوبوسی که با سرعت به سمتم میومد و بوق میزد دوختم.
منو ببخش مامان... ببخش که دختر خوبی برات نبودم.
چشمام و بستم. چیزی نمونده بود که بازوم به شدت کشیده شد و صدای بوق ممتدی توی گوشم پیچید.
از برخورد درد ناک سرم به جایی سفت آخی گفتم و با گیجی محکم به زمین خوردم .
یعنی الان تموم شد؟ من مردم؟ چقدر یکباره سرم درد گرفت احساس می کردم
صاعقه به سرم زده .
صورتم در هم رفت و با ناله لای پلک هام و بازکردم تا شاید جهنم رو ببینم اما نفسم باد دیدن یک جفت چشم سیاه بند اومد. اون این جا چی کارمی کرد؟
بدون این که نگاه ازنگاهش بردارم بهش زل زدم.
امیر خان زندگی منو نجات داده؟ یعنی
نمرده بودم ؟
صدای همهمه ی اطرافم رو که شنیدم تازه متوجه ی موقعیت خودم شدم
من...سنگینی تن اون کاملا روم افتاده بود.
نگاهم رو زیر چشمی چرخوندم وبا دیدن
جمعیتی که به ما زل زده بودن و چند نفری که تق تق عکس می گرفتن ترسیده جمع نخوردم چشمام رفته رفته باریک شد که امیر خان ازشوک در اومد وبرق
گرفته از جاش بلند شد
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت32
–بهم می گی چی شده؟
باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم و گفتم:
چی؟
ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی...
اخمی کردم وگفتم:
–تو کجا دیدی من کم اشتهام؟
ــ اسرا گفت.
بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت.
ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم.
آهی کشیدو گفت:
–خدا کنه، من از خدامه.
داشتیم از عرض خیابون رد می شدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد.
دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می کرد. خودش پشت فرمان نشسته بودونگاهم می کرد.
هول کردم. نگاهم را ازماشین گرفتم و به سعیده گفتم:
–زودتر ماشینت رو روشن کن بریم.
سعیده سوار شدوسویچ را چرخاند و چرخید طرفم که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کردو آرش را دید.
باتعجب گفت:
–تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو نگاه می کنی؟
چرا استرس داری؟چیزی شده.
ــ فقط برو.بعدا برات می گم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شدو دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد ونگاهش را به من چسباند.
سعیده با خنده گفت:
–پس خبریه، بعددور زدو از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت وگفت:
–به به چه خوش تیپ، چه جذاب.
خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن می افتادم، کلا از زندگی ساقط می شدم.
زود بگو ببینم قضیه چیه؟
هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوری به گوشی دستش اشاره کرد، منظورش را فهمیدم.منتظره که پیام بدم.
چشم از آرش گرفتم و گفتم:
–حالابهت می گم، فعلا برو.
به آینه نگاهی کرد.
–همونجا مثل میخ وایساده بابا، حالا چرا کُپ کردی؟
سرم را پایین انداختم.
–آخه داشتم می رفتم پیش ریحانه هم همونجا بود.
سعیده نوچ نوچی کردو گفت:
–تو چه کردی با این بدبخت فلک زده.
دوباره از آینه نگاه کرد.
–بگو دیگه، دیگه تو دیدم نیست.
همه ی قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم که سر دو راهی مانده ام.
–من جای تو بودم دو دستی می چسبیدمش، دوراهی نداره.
حالا این همه زن و شوهر باهم، زندگی می کنند، همشون هم فکرو هم اعتقادهستند؟
نفسم را بیرون دادم.
– فکر می کنی این همه طلاق برای چیه؟
خیلی بی خیال گفت:
– به خاطر بی پولی و کم توجهی.
ــ یعنی پول دارا طلاق نمی گیرند؟
ــ دلیل اونا احتمالا کم توجهیه، یا زن به شوهرش توجه نکرده یا برعکس.
ــ شوهر یا زنی که رضایت خدا تو زندگیشون باشه چرا باید به هم کم توجهی کنند؟
گنگ نگاهم کرد و من ادامه دادم:
–مثلا اگر مرد اعتقاداتش قوی باشه به نامحرم نگاه نمی کنه، در نتیجه تمام نگاه و عشق ومحبتش و...رو خرج زن خودش می کنه.
زن هم همین طور.
ــ سوالی نگاهم کردو گفت:
–حالا یعنی چی؟
یعنی این یه مثاله حالا تو بسطش بده تو همه چی.
خندید.
–حالا همه که یه جور نیستند.خیلی ها هستند معتقد نیستند ولی سالم زندگی می کنند.
ــ من اصلا کاری با سالم زندگی کردن اونا ندارم.
ــ پس دردت الان چیه؟
ــ دردم رو تو نمی فهمی.
جلو در رسیده بودیم.
از ماشین پیاده شدم، او هم پیاده شدو رویه رویم ایستاد و گفت:
–راحیل واضح بگو خوب منم بفهمم.تو، کلی، حرف می زنی من متوجه نمیشم.
لبهایم را کشیدم داخل دهانم و گفتم:
–ببین مثلا وقتی یه روز دلم گرفت و به شوهرم گفتم پاشو بریم امام زاده، پاشو بریم شهدای گمنام، براش غیر معقول نباشه، دلم می خواد من رو ببره کلی استقبال کنه و لذتم ببره.
یا خودش بیاد بگه مثلا روز تاسوعا و عاشورا بیا یه نذری بدیم یا بیا بریم هئیت اصلا.با من پا باشه می فهمی چی می گم؟
زوری نباشه به خاطر من نباشه، خودش این جوری باشه.مثلا محرم که میشه خودش زودتر از من پیراهن مشگی بپوشه. کاراش دلی باشه می فهمی؟
سعیده که تا حالا به حرفهام گوش می داد، گفت:
—حالا این پسره این جوری نیست؟
–نمی دونم بهش نمیادالبته باید باهاش درست و حسابی حرف بزنم تا متوجه بشم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت32
حدودا ساعتای ۱۱ بود که اومد خونه.پوووف البته چه اومدنی بود؛معلوم بود انقدر خورده وکشیده که حسابی مست ونعشه شده بی توجه به من رفت توی اتاق وخودشو پرت کرد روی زمین.چنددقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدای این دره بی صاحاب بلند شد.اخه کدوم ادمه خری باید این موقع شب پاشه بیاد در خونه مردم.واقعا اینا عقل تو سرشون ندارن؛من که کسی رو اینجا نمیشناختم پس مطمئناً با بابا کار داشتن....رفتم جای چارچوبه در واستادم
من-باباا...باباااا.پاشو دم در کارت دارن..بابا
اَه خدا بگم چیکارت نکنه آخه مجبوری مگه انقدر بکشی.چادر رنگی مو که پشت در اویزون کرده بودم وسرم کردم ودرو باز کردم.
با دیدن قیافش صورتم جمع شد.احمد بود.یکی از رفقای معتاد بابا با اون صدای کلفته مزخرفش گفت
احمد-خوشگله بگو مصطفی بیاد
با حالت چندشی نگاش کردم وگفتم
من-خوابه؛هرچی صداش کردم بیدار نشد.برو فردا بیا
اومدم برگردم که دست کثیف ونجسشو روی دستم گذاشت.یا خدا حالم بهم خورد.سریع دستمو عقب کشیدم وبا نفرت به قیافش نگاه کردم حدودا ۴۰ سالش بود حیوون؛با صدایی که کنترلش میکردم گفتم
من-عوضیه کثافت اون دست نجستو از من دور کن تا نزدم نابودت کنم
یک قدم اومد جلو که بیاد تو خونه..وای خدا الان که بابا مسته هرچی صداش کنم بیدار نمیشه بعد این گوساله اگه اذیتم کنه بدبختم .اومد کامل بیاد تو که سریع وفرز دررو بستم.فکر کنم در خورد تو صورتش که شروع کرد داد وبیداد کردن وآخ واوخ کردن.به زر زر هاش گوش ندادم واومدم تو خونه احمد یکی از دوستای بابا بود وهرچی کثافت کاری بود باهمین لجن انجام میداد.من که از این احمد خیلیییی میترسیدم.ادم خطرناک ومرموزی بود با اینکه توی این محله زندگی میکرد خیلی پولدار بود.ولی احمق فقط پولاشو جمع میکرد وبه فکر زندگیش نبود.شنیده بودم که تاحالا چندتا ادم کشته ولی با دادن پول دیه اومده بود بیرون
خیلی گشنه بودم یه ساندویچ از همون خاگینه درست کردم وخوردم بعدشم مثله همیشه سرجام دراز کشیدم تا خوابم ببره
http://eitaa.com/cognizable_wan