پارت 377 خاله سلیم فرز با لیوان آب قند آمد. آن را جلوی دهانش گرفت. -یکم بخور فشارت بیاد بالا. میل نداشت. ولی شاید حالش را کمی بهتر می کرد. دستش لرز خفیفی داشت. لیوان را گرفته کمی نوشید. -همش واقعیه؟ هرچی گفتین؟ سرکار نیستم؟ مثلا دلتون خواسته یکم باهام شوخی کنیم؟ کمی بغض داشت. پژمان درکش می کرد. واقعا سخت بود. حاج رضا با شرمندگی گفت: ببخش دخترم که زودتر نگفتم. مثلا بخشش نبود که! فقط درک نمی کرد. حالیش نبود قضیه از چه قرار است. به پژمان نگاه کرد. -راسته؟ -آره راست. گریه اش گرفت. لیوان را پس زد. دستانش را روی صورتش گذاشت و زیر گریه زد. پژمان سر تکان داد. نمی فهمید چطور باید آرامش کند. خاله سلیم با دلسوزی در آغوشش کشید. -فدات بشم درسته دیر بهت گفته شد و تمام این مدت عذاب کشیدی، ولی این هم یکی دیگه از مراحلیه که تو زندگیت داری طی می کنی. نفسشان از جای گرم بیرون می آمد. حدود 4 ماهی در این خانه بود. مدام عذاب وجدان سرباری بودن را داشت. بدون اینکه بداند اینجا خانه ی دایی خونیش است. شاید باز هم همان عذاب وجدان را داشت. ولی حداقل کمتر بود. کمتر عذاب می کشید. راحت تر کنار می آمد. از جایش بلند شد. -کاش زودتر گفته بودین. به سمت اتاق رفت. -اجازه بدین یکم تنها باشم. واقعا احتیاج داشت. حاج رضا بی حال و ناراحت روی مبل نشست. پژمان رفتنش را نگاه کرد. آیسودا به اتاق رفته. شال و کلاه کرد. پژمان با حساسیت بیرون رفتنش را نگاه کرد. از جایش بلند شد. به آرامی گفت: میرم دنبالش. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 378 پشت سر آیسودا از خانه بیرون رفت. نمی خواست شاهد این باشد که در ناراحتی دیوانگی کند. آیسودا بدون اینکه متوجه پژمان باشد دست در جیب پالتویش به سمت خیابان رفت. پژمان به سمت ماشینش رفت. می دانست با تاکسی می رود. سوار ماشینش شد. آیسودا که به خیابان رسید. پژمان هم با ماشین سر خیابان بود. آیسودا دست تکان داد. سوار تاکسی شد. پژمان هم پشت سرش راه افتاد. کاملا به او حق می داد. هر کس دیگری هم به جایش بود ناراحت می شد. شوک بدی بود. تاکسی به سمت خیابان حکیم نظامی می رفت. بلاخره هم سر جلفا نگه داشت. آیسودا از ماشین پیاده شد. پژمان هم متعاقب او، ماشین را جای دوری نگه داشت. تا به خودش بیاید آیسودا وارد کوچه شده بود. با عجله از ماشین پیاده شد. به دنبالش روان شد. به نظر عصبی می رسید. شانه هایش که تکان نمی خورد. پس گریه نمی کرد. هوا داشت تاریک می شد. آرام پشت سرش قدم برمی داشت. قدم زنان به سمت کلیسای وانک می رفت. روبروی کلیسا، روی لبه ی یک سکو نشست. خودش را در آغوش کشید. نه گریه می کرد نه عین خیلی ها با خودش حرف می زد. نگاهش فقط به کلیسا بود. کمی با فاصله ایستاد و نگاهش کرد. چراغ ها کم کم روشن می شدند. سرما هم شدت می گرفت. بلاخره طاقت نیاورد. به آرامی جلو رفت و کنارش نشست. آیسودا بدون اینکه نگاهش کند گفت: می دونستم دنبالم میای. -حالت بهتره؟ -نه! -متاسفم . -چرا بهم نگفتی؟ چهار سال منو توخونه ات زندانی کردی لعنتی! -مادرت می دونست. با پرخاش به سمتش برگشت. -به درک، مهم من بودم، من! باز اشکش آمد. -مگه آدم وقتی با یکی فامیله باید قایم کنه؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan