🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت72
یک ساعت بود که توی اتاق بودم ولی هنوز بیرون نرفته بودم.خدایی با اون سوتی که داده بودم خیلی خجالت میکشیدم.با مشت کوبیدم تو سرم.اخه دختره ی خنگول تو که فهمیدی صورتشه چرا دستتو عقب نکشیدی.پاک خل شده بودم.داشتم همینجوری توی اتاق راه میرفتم.و هی خودم نیشگون میکندم و اشکنجه میدادم که یهو در باز شد.سریع برگشتم سمت در ..احسان بود.
احسان-ببخشید بدون اجازه وارد شدم.اخه یک ساعتی گذشت صدایی ازت درنیومد.گفتم شاید اتفاقی افتاده باشه.
لبخند کمرنگی زدم.
من-نه بابا.چه اتفاقی؟خوبم من
اونم متقابلا لبخند زدو از جلوی در کنار رفت
احسان-حالا نمیخوای بیای بیرون؟!
سرمو انداختم پایین ..باز یاده ضایع بازیم افتادم.جلو رفتم و از کنارش رد شدم همونطور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم
من-امشب چه زود برگشتین!
اون وایستاد که باعت شد منم واستم و برگردم سمتش.یک تای ابروشو بالا انداخ و موشکافانه گفت
احسان-ناراحتی که برگشتم؟!
وای.این چه حرفی بود من زدم برای اینکه اون حرفمو درست کنم گفتم
من-نه..اتفاقا خیلی خیلی خوشحال شدم که اومدین.
لبخند کجی روی لبش نقش بست..تازه فهمیدم چی گفتم.اخه چرا من انقدر باید جلوش ضایع بشم.هول شده بودم و نمیدونستم چی بگم برای همین سعی کردم با من من کردن یه حرفی به زبون بیارم.
من-اممم..راستش..یعنی..یعنی میخواستم بگم خوب شد اومدین ما هم حوصلمون سر رفته بود.
همونطور که سرشو تکون میداد و از پله ها پایین میرفت گفت
احسان-عجب
منم سریع از پله ها رفتم پایین.با دیدن حنا لبخندی روی لبم نقش بست.جلوی تلویزیون خوابش برده بود..
من-آخی..حنا کی خوابید؟!
احسان-امروز چون از صبح که رفتیم شرکت بیدار بود خسته شده بود خوابش برد.
شکمم به قار و قور افتاد که یادم اومد شام درست نکردیم.
من-ای وای.من اصلا یادم رفت شام چیزی حاضر کنم
دستشو تکون داد وگفت
احسان-بیخیال بابا.الان زنگ میزنم از بیرون بیارن.
من-اینجوری نمیشه که.
احسان-براچی نشه؟!
من-آخه شما کلا غذای بیرونو میخورین حداقل بزارید این دوروزی که من هستم غذای خونرو بخوریم
و پشت بند حرفم لبخندی زدم.کلا چرت گفتم.فقط چون دوست داشتم با احسان آشپزی کنم اینو گفتم.نمیدونم چرا این چندوقت چسب احسان شده بودم ولی از اینکه کنارم باشه خوشم میومد.لبخند کجی زد و گفت
احسان-عیب نداره.من عادت دارم.غذای بیرون اذیتم نمیکنه.تو هم ول کن.خسته ای برو دراز بکش.
همونطور که آستینای لباسمو یکم بالا میزدم گفتم
من-این همه تعارف برای چیه بابا..درست میکنیم باهم دیگه.
لبخند مهربونی زد
احسان-آخه نمیخوام الکی بخاطره ما اذیت بشی
منم یه لبخند از اون لبخندای گشاده معروفم زدمو گفتم
من-من اصلا اذیت نمیشم اتفاقا خیلی خوشم میاد از آشپزی
چقدرم که من آشپزیم خوبه انقدر اعتماد به نفس دارم.از روی شناختی که از احسان این چند وقته داشتم الان حتما میگفت که بزار کمکت کنم.پس جای نگرانی نبود.خوب شناخته بودمش..همونطور که از روی صندلی بلند میشد گفت
احسان-خیله خب پس من میرم حنارو میزارم سرجاش و یکم دورو برو جمع میکنم تا شام حاضر بشه
سرجام سیخ شدم.هنوز یه دقیقه نشده بود که گفتم خوب میشناسمش همونطور که سعی میکردم قیافم زیاد ضایع نباشه گفتم
من-اممم.اخه چیزع..من جای وسایلو اینجور چیزا رو بلد نیستم.اونجوری هی باید بیام ازتون بپرسم.اگه میشه حنا رو بزارید تو اتاقش ولی بعد بیاین اینجا که توی پیدا کردن وسایل کمکم کنین
این چه دلیل مسخره ای بود که من آوردم خب همون اول جای هر چی که لازم داشتمو بهش میگفتم اونم جاشو بهم میگفت دیگه.چه دلیل خنکی.ولی دیگه احسان پاپیچ ماجرا نشد فقط سری تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون تا حنا رو بزاره تو اتاقش.
http://eitaa.com/cognizable_wan