🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی لبخندی زدو کنارم به راه افتاد سینا-اون نیکا باهات لجه.برای همین میخواد یکاری بکنه جلو بقیه دست و پاچلفتی و خنگ دیده بشی. رو کرد بهم.چشمکی زدو با خنده ادامه داد سینا-البته از حق نگذریم یه مقداری که هستی. با اعتراض گفتم من-آقا سینااااااا سینا-خیله خب بابا شوخی کردم. خودمم خندم گرفته بود.چقدر این پسر راحت و رک بود.داره نگام میکنه میگه یه مقداری خنگی.با خنده سر تکون دادم و دوباره راه افتادم. من-نمیدونم چرا انقدر باهام لجه.کاراش رو اعصابمه سینا-نمیدومی چرا باهات لجه؟! کلافه نفسمو فوت کردم بیرون و شونه هامو بالا انداختم من-نه بابا.از کجا باید بدونم.از همون روز اولی که منو دید با من چپ بود. زیر چشمی نگام کرد و گفت سینا-بخاطره اینکه احسان به تو توجه میکنه حرصش میگیره سیخ سرجام واستادم.احسان به من توجه میکرد؟!نه بابا.کجا توجه میکرد.با دهن باز پرسیدم من-ولی آقا احسان کجا به من توجه میکنه؟! سینا-احسان مغروره.به دخترا کمترین محلی نمیده.همین که با تو گرم میگیره و هواتو داره یعنی داره توجه میکنه دیگه. هرچی سعی کردم جلوی لبخندمو بگیرم نمیشد.سینا که لبخندمو دید چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت سینا-میبینم تو هم خوشت اومده! سریع خودمو جمع کردم.من چرا باید از توجه یک پسر به خودم خوشم بیاد.عمرا..اصلانم دلیل خاصی نداشت.خب هرکسی دوست داره بقیه از اون خوششون بیاد. من-نه بابا.کجا خوشم اومد. قدمامو تند برداشتم تا اونم وقت نکنه حرف بزنه و ساکت شه با خستگی روی صندلی نشستم و با آستین عرق روی پیشونیمو پاک کردم.جونم در اومد بخدا.سرمو به دیوار پشت صندلی تکیه دادم و چشمانو بستم.همه تنم درد میکرد مخصوصا پاهام سه ساعت واستاده بودم بدون یک ثانیه استراحت.چشمام گرم شده بود و داشت خوابم میبرد.که دستی تکونم داد و صدای آرومی توی گوشم پیچید -هستی؟! لبخندی زدم.چقدر صداش آرامش داشت.چشمامو باز کردم و سرمو به سمت صدا برگردوندم که صورتشو نزدیک صورتم دیدم.خم شده بود سمتم و میخواست بیدارم کنه.از اون فاصله صورتش جالب تر بود.نمیدونم چرا صورتشو انقدر نزدیک دیدم خندم گرفته بود.شاید خیلی محشر نبود ولی خیلی چهره بانمکی داشت..احسان که دید دارم همونجوری نگاش میکنم و از رو نمیرم سرشو برد عقب احسان-خواب بودی؟! من-نه ولی داشت خوابم میبرد. سرشو به معنی فهمیدن تکون داد احسان-پاشو میرسونمت دیر وقته بلند شدم و کمرمو یکم خم و راست کردم.آی خدااا. من-ساعت چنده مگه؟! احسان-۹ ابروهامو بالا انداختم من-چقدر ساعت زود گذشت. همونطور که میرفتم سمت در ادامه دادم من-دستتون دردنکنه.خودم میرم آقا احسان احسان-لازم نکرده.ساعت ۹شب خطرناکه.گفتم سوار شو خودم میبرمت با لبخند گشادی سوار ماشین شدم و درو بستم.خاک تو سرت دختر.حداقل یکم بیشتر تعارف میکردی.ماشین حرکت کرد.ااا.کی بارون اومد من نفهمیدم.با ذوق شیشه رو دادم پایین و دستمو بردم بیرون.عجب بارون باحالی بود.قطره ها که کف دستم میریخت حال میکردم.رو کردم به احسانو با خوشحالی گفتم من-آقا احسان نمیشه بزارید من پیاده برم؟! ابروشو انداخت بالا احسان-اون وقت چرا؟! من-آخه بارون میاد.چند وقتم هست بارون نیومده.دوست دارم برم بیرون چندثانیه نگام کرد.وبعد دکمه ای رو روی ماشین زد که وسط سقف ماشین برداشته شد.وااای ماشینه سانروف داشت.با ذوق آسمونو نگاه کردم. http://eitaa.com/cognizable_wan