🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت94
دوباره روی صندلیم نشستم.باید یجوری بحثو عوض میکردم.
من-این حرفارو بیخیال از خودت چه خبر؟!!
ریز خندید.خیلی ضایع بحثو عوض کرده بودم.اونم نشست و به پشت صندلی تکیه داد
آرشام-خبر خاصی ندارم.مامان و باباهم همینجان.تازگیا خونمونو عوض کردیم.فقط یه خبر دارم.
مشتاق شدم.خداروشکر بعد این همه مدت میتونستم یه خبر خوب بشنوم منتظر نگاش کردم لبخندی زد
آرشام-موقعی که شما رفتین مامانم حامله بود.خیلی تلاش کردم بهت بگم ولی مامانت از من لجباز تر بود و نزاشت ببینمت.من الان یه داداش دارم..۱۳ سالشه..
اآاااخی.اصلا به آرشام نمیاد داداش شده باشه..با لبخند نگاش کردم
من-چه عالی..درست چی؟!
آرشام-تازه لیسانسمو گرفتم.دارم میخونم برای فوق.
چه قدر پیشرفت کرده بود اومدم حرفی بزنم که صدای گوشیم در اومد.بهار بود.مگه کسه دیگه ای هم بود که به من زنگ بزنه.تماسو وصل کردم
من-الو؟!
بهار-سلام خانم معرفت.
لبخند گشادی زدم
من-سلام عزیزم.مرسی که خصوصیاتمو بهم یادآوری میکنی.خوبی؟!
بهار-خواهش میکنم.وظیفس.من که داغونم تو چطوری؟!
لبخندم از روی لبم پاک شد.این بهارم شانس نداشت.
من-الهی قربونت برم.خب وقتی تو بدی منم نمیتونم خوب باشم
صدای آروم آرشام که داشت چیزی رو زمزمه میکرد به گوشم رسید
آرشام-اوووف.شما دخترا چه دل و قلوه ای رد بدل میکنین
چشم غره ای بهش رفتم و گوشمو دادم به بهار
بهار-هعییی.هستی.بخدا دارم بین اینا دیوونه میشم.هرکدومشون از یک طرف بهم فشار میارن.
اهی کشیدم.چی داشتم بگم.بهار که انگار یه چیزی یادش اومده بود گفت
بهار-راستی هستی خانم شما مثلا میخواستی بیای با مامانم حرف بزنی
یکی زدم تو سرم.چرا آخه من انقدر حواس پرتم.
من-ببخشید بهار.بخدا انقدر کار سرم ریخته فراموش کردم.ولی فردا عصر میام خوبه؟!
بهار-آره خوبه.....ببین هستی امیر پشت خطمه برم باز به غرغراش گوش بدم
من-باشه برو.میبوسمت..خدافظ
تلفونو قطع کردم اومدم بزارم سر جاش که چشمم خورد به ساعت.ای خدا ۱۰ دقیقه دیر کردم.همونطور که بلند میشدم رو به آرشام گفتم
من-آرشام من باید برم.اگه کارم داشتی توی اتاق گیریمم.
سریع دویدم سمت اتاق گریم.معلوم نبود چیکار داشت
http://eitaa.com/cognizable_wan