دوستی_دردسرساز قبل از بسته شدن در آسانسور پریدم داخل.نگاه تندی از گوشه ی چشم بهم انداخت و چیزی نگفت. آسانسور نگه داشت.به سمت واحد خودش رفت و در رو با کلید باز کرد و بدون آدم حساب کردن من رفت داخل و تنها لطفی که کرد این بود که در رو نبست. نگاهی به تردید به در واحد خودمون انداختم. بدم نمیمود منت این خودشیفته رو نکشم و برم خونه ی خودمون اما می دونستم مامان به محض دیدنم از چشمام می‌فهمه گریه کردم و بابام سؤال پیچم می کنه. تردید رو کنار گذاشتم و وارد خونه ی امیر خان شدم. نگاهی به کل خونه انداختم سر تا سر از عکس های خودش پر شده بود. روی یکی از دیوارهاش رو یه عکس خیلی بزرگ از خودش پوشونده بود. عکسی تاریک از صورتش. ناخودآگاه همه چیز از یادم رفت و میخ شده به صورتش زل زدم. مردونه بود...بدون هیچ دستبردی به ابروهاش. محو عکسش بودم که در اتاق باز شد و با دیدنش خشکم زد. تنها چیزی که تنش بود یه شلوارک کوتاه. چشمامو بستم و گفتم _مثل اینکه یادت رفته مهمون داری. صدای خشکش رو شنیدم که گفت _من واسه خاطر یه الف بچه خودم و معذب نمیکنم خواستم جوابش و بدم که موبایلم زنگ خورد. دستم و توی جیبم کردم و در آوردمش و با دیدن اسم پوریا تنم یخ زد امیر خان به آشپزخونه رفته بود. با تردید دکمه ی تماس رو زدم _عشق من چطوره؟ صدام و آروم کردم و سرسنگین جواب دادم _توقع داری چطور باشم؟ انگار راجع به یه موضوع پیش پا افتاده حرف می زنه _ای بابا تو هنو تو کف دیشبی فراموشش کن بابا. در حالی که سعی می‌کردم صدام بلند نشه گفتم _هیچ میفهمی چی داری میگی؟پوریا...عشقم...منتظر نمونیم مامان و بابات بیان ازدواج کنیم خوب؟ به خدا روم نمیشه تو چشمای بابام نگاه کنم اگه بفهمه منو می کشه. پوزخند صداداری زد و با طعنه گفت _پس تمام این کارا رو کردی که عقدت کنم آره؟ متاسفم ترنج دختری که به این راحتی خودش و در اختیار من گذاشته از کجا معلوم پس فردا با بقیه... هیستریک داد زدم: _خفه شو ووو. با صدای دادم امیرخان از آشپزخونه بیرون پرید و با دیدن حالم گفت _چته تو؟ در حالی که از خشم می لرزیدم داد زدم _خدا لعنتت کنه پوریا من چیزی یادم نمیاد تو حق نداشتی این بازی و با من بکنی _از کدوم بازی حرف میزنی؟ اونی که قرص روان گردان مصرف کرد و شل شد تو بودی بهت گفتم نکن تو تحریکم کردی سعی نکن همه چی و بندازی گردن من. امیر خان به سمتم اومد و با خشم گفت _اشتباه کردم آوردمت خونم اینجا چاله میدون نیست دختر جون...هی چرا داری پس میوفتی؟ با نیروی تحلیل رفته گفتم _چه قرصی؟ با طعنه گفت _نگو که خبر نداشتی اون قرصی که سحر بهت داد روان گردان بود. حس کردم زمین زیر پام خالی شد داشتم میوفتادم که امیر خان بلندم کرد. صورتش از حرص کبود شده بود. زیر لب با خودش حرف زد _همینم مونده بود پرستار یه الف بشم. روی مبل گذاشتتم.با صدای تحلیل رفته ای گفتم _الان باید چیکار کنم پوریا؟ با خونسردی گفت _به دوستیمون ادامه میدیم نازنینم شیرین تر از قبل یادت که نرفته دیشب مال من شدی پس عیبی نداره اگه بازم... ادامه ی حرفش رو نشنیدم چون امیرخان گوشی و از دستم کشید. قطعش کرد و با همون لحن خشن همیشه ش گفت _چه غلطی کردی احمق جون؟ 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan