رمان دوستی دردسرساز چند تقه به در زدم و منتظر موندم. انگارکر شده بود که صدای در زدنم و نمی شنید. محکم تر به در کوبیدم وچند بار پشت هم زنگ در و زدم که بالاخره در و باز کرد. بدون نگاه کردن به سرو وضعش داخل رفتم وگفتم تو رفتی سراغ پوریا. در و بست وبا صدایی گرفته گفت صدا تو بلند نکن مهمون دارم. نگاهی به اطراف انداختم وتازه متوجه ی د‌‌‌کمه های نمیه باز بلوزش شدم. نگاهم وازش دزدیدم که گفت درسته من رفتم ولی فکر نمی کنی به جای داد وهوار باید ازم تشکر کنی. اون رسما تو روبی صاحاب می دونه. بقض کردم اما اون اشک توی چشمم و ندید وگفت بعدا راجع بهش حرف می زنیم فعلا بهتره که بری. سرتکون دادم... اون چه گناهی داشت ک بخوام مزاحمش بشم؟ خواستم در وباز کنم که صدای دخترونه ای مانع شد امیر... برگشتم، همون طوری که حدس می زدم الی بود با یه تاپ شلواری که حسابی اندام خوش تراشش و به نمیایش می ذاشت. نگاهی به من ونگاهی به امیرخان انداخت و پرسش گرانه گفت معرفی نمیکنی عزیزم؟ معلوم بود امیر خان هیچ از این وضعیت راضی. برای این نجاتش بدم گفتم من همسایه ی طبقه واحد روبه رویی هستم پدرم یه پیغام داشتن که من امدم به امیر خان برسونم‌. سری به نشونه ی تفهیم نشون داد وگفت که این طوری خوش وقت شدم. خیلی منطقی برخورد کرد‌. کاملا خانومانه وبرازنده. سرتکون دادم که با چهره ای متاسف گفت امیر نمی خواست کسی من و اینجا ببینه میشه این قضیه ... وسط حرفش پریدم و گفتم خیالتون راحت ! حالا من هم یه راز از امیر خان داشتم‌‌. جالب میشه اگه خبرشون رو توی اینترنت پخش می کردم! هر دومعرف بودن و مطمنا این خبر می تونست داغ و تازه باشه در رو باز کردم مامانم با دیدنم با نگرانی گفت این چه رنگ و روییه؟چت شد یهو؟حاضر شو...حاضر شو بریم بیمارستان. بابام گفت میرم ماشینو بیارم تند گفتم نه من خوبم بابا. چه خوب بودنی تو آینه نگاه کردی؟ چیزی نگفتم. بیشتر از حالم فکرم بود که داشت روانیم می کرد‌‌. ممکن بود؟ممکن بودحامله باشم؟ اگه باشم چی؟ با فکری مشغول به سمت اتاق رفتم وگفتم من خوبم فقط میخوام بخوابم لطفا تنهام بذارید. دراتاق رو بستم و همونجا سر خوردم‌‌. یعنی چنین چیزی ممکن بود؟ اگه حامله باشم و بابام بفهمه . مثل برق از جام پریدم و اولین مانتویی که به دستم رسید رو پوشیدم و شالی روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم مامانم با دیدنم از روی مبل بلند شد وگفت کجا داری میری با این حالت‌؟ به سختی جواب دادم هیچی مامان میرم تو حیاط یه هوایی بخورم نموندم تا اعتراض کنه و از خونه بیرون زدم دکمه ی آسانسور و زدم و وقتی دیدم تو طبقه ی اونه مسیر پله هارو در پیش گرفتم با فکر احمقانه ای قدم هام و تند برمی داشتم تا اگ بچه ای هم هست سقط بشه وبمیره تا زمانی که برسم داروخونه وبی بی چک بگیرم هزار بار مردم وزنده شدم از داروخونه بیرون اومدم و نگاهی به اطراف انداختم‌. موبایلم و در اوردم وشماره ی پوریا رو گرفتم. به بوق چهارم صداش تو ی گوشم پیچید 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻