☕ قسمت بیست و هشتم نمی خواستم مغرورانه با سلطان رفتار کنم، ولی غرور جوانی ام اجازه نمی داد به پاي سلطان بیفتم و چرب زبانی کنم. بسیار عادي و محتاط جلو رفتم و سر به زیر ایستادم. ابوحسان شروع کرد به وراجی: فردي از اهل نجف، که جرمش تعرض و دست درازي به نخلستان سلطان است. سلطان با چشم و دل سیر خرما را در دهانش گذاشت و گفت:هو.....م. می دانستم حال سلطان خوش نیست و براي حکم دادن هیچ معیاري جز هوا و هوس ندارد ، همین مقدار بزتی یک آدم قدرتمند کافی است تا همه را به دار بیاویزد. دقیقا" همانطور که فکر می کردم شد. - اعدام. چشمانم سیاهی رفت، گوشم سوت کشید، انگار که سیلی محکمی خورده باشم ،فکر کردن به اعدام هم عذاب آور بود. دستانم یخ کرد. این فاصله یک قدمی تا مرگ عذابم می داد، هیچ گاه فکر نمی کردم با این حقارت، آن هم به جرم دزدی چند خرماي پلاسیده کارم به مرگ برسد. ابوحسان با چشم اشاره کرد، سربازها وحشیانه دستم را گرفتند و به راه افتادند. آنها از من سریع تر قدم برمی داشتند و من قدمم را کند می کردم تا یک ثانیه دیگر از مرگ فاصله بگیرم، هر ثانیه، ساعتی طول می کشید، تا در سالن رفتیم که صدایی جوان گفت: - صبر کنید همه ساکت شدند، یعنی چه کسی می توانست، روي حرف سلطان حرف بزند! سربرگرداندم همان جوان زیبا رو بود، نمی دانستم او که بود؟و چرا اینکار را کرد ؟من و او که باهم صنمی نداشتیم. سلطان گفت: چه شده عاطف ،میبري ،میدوزي؟! - حیف است پدر، او به کارمان می آید. - این جوان نحیف کجا به کارمان می آید، اگر منظورت غلامی است، این همه غلام، این لاغر مردنی به چه کارت می آید؟ پس اسمش عاطف بود، چه اسم زیبایی اسمش شایسته خودش بود و بس. اصلا" در مخیله ام نمی گنجید او پسر سلطان باشد. عاطف با آن زیبایی مسخ کننده اش هیج شباهتی به سلطان نداشت. ولی من به چه درد عاطف می خوردم، انگار او هم به من علاقه مند شده بود، وگرنه دلیلی نمی دیدم که روبروي حکم پدرش بایستد. عاطف کمی جلو رفت و گفت: - ببین پدر، این تکه چوب کار دست این جوان است ،زیبا نیست؟ چیزي را که می دیدم باور کردنی نبود، تکه چوب منبت کاري شده من را می گفت: احتمالاً از اسمی که پشت چوب حک کرده بودم مرا شناخت. سلطان نگاهی به زیر و بم منبت کاري کرد و گفت؛ - آري زیباست. - پدر ،او می تواند نجار مخصوص سلطان باشد، حیف است که با چوبه دار از او پذیرایی کنیم. ابوحسان از دور چشم دوخته بود به من و با غضب به من نگاه می کرد. از اولش هم از من خوشش نمی آمد، نمی دانم چرا آنقدر پلیدي و شرارت از نگاه ابوحسان می بارید، هیچ کدام از لبخندهاي ساختگی اش به دل آدم نمی نشست. ابوحسان خواست چیزي بگوید ولی سلطان نگاهش روي چوب رفته بود و مجذوب طرح قو شده بود گفت: -خوب است ، بیا جلو تا از خودت بشنویم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد...... 🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan