☕ قسمت سی ام گرمابه عجب صفائی داشت، در ابتداي ورود به گرمابه حس یک گربه چرکول را نسبت به خودم داشتم، وقتی هم که خودم را شستم انگار چند کیلو چرك از تن من رفته بود. نگاهی به لباس هایم انداختم و به خودم گفتم: وقتی لباس هاي زیباي قصر انتظارت را می کشد، اینها فقط می تواند سطل آشغال را پر کند. آنها را در سطل آشغال انداختم و لنگ پوشان به طرف لباس هاي نویی که انتظارم را می کشیدند رفتم، خودم را توي آینه دیدم، واقعا قیافه ام ترسناك شده بود. سیاه چال شیره وجودم را کشیده بود همانطور که سلطان می گفت: شبیه آدمهاي بی خود و مردنی شده بودم. ولی انصافا لباس هاي قصر خوب به تنم جا خوش کرده بود. غلام سیاهی دنبال من آمد و مرا با خودش برد،حجره اي را توي توي حیاط نشانم داد و گفت: این حجره براي شماست. کاش می شد توي آن حیاطی که حوض بزرگ داشت جا خوش می کردم. گرچه این حیاط اول هم که پر از درخت کاج بود، جاي بدي نبود ولی آن حیاط چیز دیگري بود. غلام در حجره را باز کرد و گفت: - جناب عاطف، دستور دادند براي شما ابزار نجاري فراهم کنم، اگر چیزي کم است به من بگویید. اتاق دو پنجره رو به حیاط داشت که شیشه هاي پنجره مشبک هاي رنگی بود.آفتاب بعدازظهر که به حجره می رسید چندین رنگ نورافشانی می کرد. دیوارها در عین سادگی بود ولی هر کس می توانست بفهمد که گچ کاري هاي حجره فقط می تواند کار دست یک استاد زبردست باشد. یک میز ته حجره بود که رویش وسایل نجاري و منبت کاري را چیده بودند، خوب نگاه کردم، أره، چاقو مخصوص، انواع تیغه، همه چیز بود فقط یک چیز کم بود.به غلام گفتم: - اصل کاري ها نیست، قلم منبت کاري و چوب. - بله قربان، الساعه فراهم می کنم. فقط اینکه از چه چوبی استفادهمی کنید؟ من! قربان! فقیر بیابان گرد نجف فکرش را هم نمی کرد روزي به او بکویند قربان، اطاعت. اینها الفاظ ناآشناي زندگی من بود. خودم را سریع از توي این فکر ها بیرون کشیدم، گفتم: - بهترین چوب براي منبت کاري چوبی است که بافت ریز داشته باشد. و هیچ چوبی مثل گردو این خاصیت را ندارد. - بله حتما. دلم هواي قهوه کرده بود که تمام خاطراتم را به محبوبه به یاد می آوردم گفتم: - راستی یک فنجان قهوه هم برایم بیاور - به روي چشم. غلام در را بست و رفت، تازه چشمم به سبد میوه افتاد. نشستم پاي میوه و دلی از غذا درآوردم، هرچیزي را که می خوردم به این فکر می کردم که من با این همه گرسنگی و با اینکه خوردن سلطان را می دیدم ولی اصلا هوس خوردن به سرم نزد، مگر فکر کردن به مرگ اجازه می داد که دلم هواي خوردن کند؟ ولی انصافا سلطان غذا خوردن بلد نبود چنان با چشم و دل سیر غذا می خورد که آدم از اشتها می افتاد. اصلا غذا خوردن یعنی همانی که من به میوه ها حمله کرده بودم. در خانه مان که چیز درست و درمانی پیدا نمی شد، سیاه چال هم که کسی به ما رحم نمی کرد یک تکه نان خشک بیشتر به ما دهد. پس آن قرقی وار حمله کردنم به میوه ها تعجبی نداشت. یک دل سیر که میوه خوردم، از فرط خستگی همان جا خوابم برد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... 🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan