☕ قسمت پنجاه و پنجم چشمانم سیاهی می رفت ،سیمرغ را میدیدم که بال بال می زند، سیمرغ بلند شد و به کله کچل مردی که خنجر بر گلوی من گذاشته بود چنگ زد. مرد سعی می کرد سیمرغ را از خودش دور کند، هردو دستش را از من جدا کرد،براي سیمرغ خنجر کشید ومرد مدام دستهایش بالا و پایین می کرد. از فرصت استفاده کردم رو به در کردم و گفتم : نگهبان، نگهبان دیگري که من ترسیده بود به در نگاه کرد ، سیلی محکمی بر گوشش خواباندم و از کنارش فرار کردم ، آن یکی فریاد می زد: نگذار فرار کند. دومی هم خنجر به طرفم کشید و، خنجر لباسم را از بالا تا کمر پاره کرد ، در بسته بود ، اگر از راه در بیرون می رفتم ، سرعتم پایین می آمد و زود به دام می افتادم ، خودم را از پنجره که باز بود به بیرون پرت کردم ، نگهبان از من فاصله داشت، اگر به او می رسیدم آنها فرار می کردند،دنبال سرو صدا به پا کردن هم نبودم، ولی از بچگی نشانه گیري ام عالی بود. از زیر درخت کاج یک سنگ برداشتم و با نشانه گیري دقیق زدم به کمرش زدم. نگهبان با عصبانیت به من نگاه می کرد،گفتم: مجرم........... بیا اینجا........ انگار از حرف هاي من چیزي فهمیده باشد، دوید و آمد سمت من به آن دو نفر که داشتند به طرف ما می آمدند اشاره کردم،نگهبان گفت:چه کار کنم؟ - بگیرشان سریع تر. ناگهان زد زیره خنده و گفت : - مگر چه کار کرده اند! -آنها می خواستند مرا بکشند. -دست بردار قربان آنها از نگهبان هاي قصرند. نگهبان جلو رفت و شوخی وار با آنها دست دادو خوش و بشی حسابی راه انداخت و من ماندم حرفی که نمیتوانستم به کرسی بنشانم. __ هواي مسجد کوفه سرد و نمناك بود ، گوشه اي نشسته بودم وخدای خودم می گفتم : خدای من زمستان تا قلب خانه ها نفوذ کرده، کاری کن به قلب آدمها نرسد. آن شب ، سی و نهمین شبی بود که به مسجد کوفه می رفتم ، فقط یک شب چهارشنبه دیگر مانده بود تا حجت بر من تمام شود. مردم یکی یکی از مسجد بیرون می رفتند. پیرمردي که همیشه او را در مسجد کوفه می دیدم سمت من آمد، به احترامش بلند شدم از چهره روشن و پر نورش خوشم می آمد ، اخلاق خوبی هم داشت ، آدم ها را نشناخته تحویل می گرفت ، طبق معمول ، با همان لبخند همیشگی گفت : - چطوري پسرجان؟ لبخندي تحویلش دادم و گفتم : سلامتم به دعاي شما. می دانم که امشب هم قصد داري تا صبح اینجا بمانی ، وگرنه دعوتت می کردم که به خانه فقیرانه ام بیایی. ما بین صحبت های پیر مرد، لحظه اي به خواب فکر کردم ، از احساس نا امنی که داشتم تمام روز را بیدار بودم ، می ترسیدم بخوابم و دوباره سروکله آن دو غول بیابانی پیدا شود ، آن نگهبان هم که مرا به چشم ها دید سومی ما با آن دو نفر رفیق درآمد. - با اینکه خانه ما کوچک است ولی براي پذیرایی از هر مهمانی جا دارد. - ممنون این لطف شماست. پیرمرد که رفت ، دوباره در کنج خلوتم نشستم تا شب طولانی زمستان را با یاد محبوبه کوتاه کنم و به صبح امید برسانم. طولی نکشید که آفتاب هم طلوع کرد ، عجله می کردم تا به قصر برسم. با اینکه تمام شب را بیدار مانده بودم اما چنان شادي کاذبی به من دست داده بود که در پوست خود نمی گنجیدم ، به در قصر رسیدم . جلوي نگهبان هاي نیزه به دست ایستادم و گفتم : - نجار مخصوص قصر . همیشه همین طور بود، با شنیدن این چند کلمه کنار می رفتند و راه را براي من باز می کردند ،ولی آنروز نه، آمدند طرف من . دست هاي مرا گرفتند و بدون اینکه چیزي بگویند ، مرا کشان کشان به قصر بردند. - چه کار می کنید ؟ من نجار مخصوص قصرم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan