☕ قسمت پنجاه و ششم آنها نه صداي مرا می شنیدند و نه توجهی به من می کردند . گاهی آدم می داند کاري که می کند هیچ فایده اي ندارد، ولی باز هم تلاش میکند، حرف زدن من هیچ فایده اي نداشت . به حیاط اول رسیدیم ، مرا از چند پله سنگی بالا بردند و در یک حجره انداختند و رفتند ، حتی در را هم قفل کردند . همان ابتداي حجره جدید ایستادم فضاي اطرافم را وارسی کردم. حجره بزرگ و پرنور بود ، با دیوار هایی نقاشی شده و پر ازطرح هاي مطلا . همه وسایل شخصی و وسایل کارم را آنجا ریخته بودند ، براي اطمینان برگشتم و دستگیره در را فشار دادم ، دیدم فایده ای ندارد، در های قفل با فشار دادن دستگیره باز نمیشوند. سیمرغ روي تاقچه نشسته بود و با چشم هاي گشوده مرا نگاه می کرد ، خنده ام گرفت ، آن مردك غول پیکر آنقدر خنجر را بالا و پایین کرد که سر آخر همه دم هاي زاغ چیده شد ، هیکلش آنقدر خنده دار شده بود که فکر کنم خود سیمرغ هم از آن حال و روزش خجالت می کشید که به استقبال من نمی آمد . رفتم نزدیک پنجره ، روي تاقچه نشستم، کنار سیمرغ، خوب می دانستم چرا زندانی ام کرده اند . در موجی از اقیانوس افکارم فرو رفتم؛ اگر از روز اول پا به آن حیاط نمی گذاشتم . حال و روزم این نبود، اگر آن خرماهاي لعنتی را هوس نمی کردم هرگز پایم به این قصر باز نمی شد، اگر آن پیرزن را کشته بودم به این روز گرفتار نمی شدم.......نه محمد حسن تو قاتل نیستی. فایده اي نداشت با این فکر کردن ها و غصه خوردن ها چیزي عوض نمی شد . نگاهی به دورتا دور حجره انداختم . حجره زیبایی بود ، حیف بود که پریشان و به هم ریخته باشد . تصمیم گرفتم به جاي اینکه زانوي غم بغل بگیرم و غنبرك بزنم حجره را تمییز کنم و از زندگی در قصر لذت ببرم ، بالاخره عاطف از سفر می آمد و مرا از این مظلومیت و بی کسی نجات می داد پرده ها را شبیه مادرم که در گوشه پنجره جمع می کرد ، جمع کردم و وسایل روی زمین ریخته را مرتب کردم، میز کارم را گوشه اتاق و پشت به پنجره گذاشتم تا فضاي کاري ام ساده و بی آلایش باشد و زمان کار حواسم به این طرف و آن طرف پرت نشود . از تابلوي بزرگ آواز قو فقط رنگ کاري اش مانده بود ، که رنگ هم نداشتم،پس باید بیکار میماندم، که بی کار نشستن را هم دوست نداشتم ، کنار پنجره رفتم و به حیاط کم و بیش شلوغ نگاه کردم . شاخه خشک و رو به بالاي درخت گردو مرا یاد شاخ گوزن می انداخت . ناگهان فکري به سرم زد تا از تنهایی در بیایم . بین چوب هاي اضافه گشتم تا بالاخره چوب دلخواهم را پیدا کردم . چوب حجیم و خوش بافتی که اندازه یک هنداونه بزرگ بود . چوب را وسط میز کارم گذاشتم ، و خودم چند متر عقب تر روي صندلی نشستم و عاقل اندر سفیهه نگاهی به چوب انداختم دستم را زیر چانه ام گذاشتم و بهترین طرح براي ساختن یک گوزن چوبی ظریف را در نظر گرفتم ، همیشه همین کار را می کنم ، چند متر عقب تر می نشینم و فقط به طرح جدید فکر می کنم ، آن قدر فکر می کنم تا همه جزئیات طرح در ذهنم نقش ببند آن وقت شروع به کار می کنم . آن روز هم تنها چیزي که کم داشتم فنجان قهوه بود ، مدت زیادي نشستم و خودم را به فکر کردن به طرح یک گوزن چوبی مشغول کردم ، گاهی فکر هاي دیگري سراغم می آمد آن ها را کنار می زدم و باز به یک گوزن که سرش را کج کرده و شاخ هاي بزرگش را به رخ می کشد و حریف را به مبارزه می طلبد فکر می کردم ، هر چقدر فکر می کردم بیشتر به جزئیات کار پی می بردم ، چه اوباهتی در این طرح نهفته بود. در حال و هواي خودم بودم که صداي کلیدي که در حال باز کردن در بود ، خوشحالم کرد ، خدا خدا می کردم که عاطف باشد تا با دیدنش او را در آغوش بگیرم و از همه تنهایی و بی کسی ام در این مدت کوتاه برایش بگویم . ولی وقتی در باز شد یک سرباز زره پوش که صورتش سیاه و آفتاب سوخته بود داخل آمد . بدون اینکه سلام کند به طرف میز کارم رفت و ظرف غذا را روي میز گذاشت ، چون فکر می کردم عاطف در را باز می کند ، کمی توي ذوقم خورده بود ، ولی با دیدن نگهبان خوشحال شدم که می توانم چیزهایی را که دوست دارم از او بخواهم ، تا همچین احساس تنهایی هم در این کنج خلوت به من دست ندهد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan