#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد
استاد مثل همیشه مهربانی از چشمهای خسته اش موج میزد، دستی روي صورتم کشید و با همان لحن همیشگی اش گفت : سلام پسرم ، پارسال دوست امسال آشنا، ما را فراموش کرده بودی، مگر نه ؟
- نه هرگز، چطور می توانم مهربانیاي شمارا فراموش کنم .
سرفه اي خشک از داانم خارج شد.
- چه اتفاقی افتاده؟ من اینجا چه کار می کنم ؟!
استاد دستمالی را که کاسه خیس می کرد ، چلاند و هنگامی که روي پیشانی ام می گذاشت گفت : از بیابان گذر می کردم، از دور شَبَهی را دیدم که ناگهان زمین خورد ، وقتی بالاي سرت رسیدم ، دیدم آشناست، چیزی نیست، عقرب گزیده شدی.
دستمال را روي پیشانیم گذاشت، کاسه را برداشت و بلند شد ،با همان صدای مهربان و
پر نفوذ، که بریده بریده حرف میزد، گفت : البته ...عقرب... پر قدرتی نبود، وگرنه جان سالم به در نمیبردی، تو... از... خستگی.. غش کردی.
استاد با ظرفی که در دست داشت، به طرف من آمد و ادامه داد : سعی کردم از ورود همان سم ..ضعیف..هم.. به بدنت جلوگیری کنم .
کاسه سوپ را جلویم گذاشت، دستم را گرفت تا بنشینم و گفت: سوپحالت را...بهتر...می کند .
کنار استاد احساس آرامش می کردم ، اما کمی خجالت می کشیدم ، استاد ، جز یک خیمه کوچک و دست و پاگیر چیز دیگري نداشت ، سوپ را سر کشیدم ، با پشت دست پشت لبم را پاك میکردم که استاد جمله عجیبی گفت ، با تمام جدیت گفت : می خواهم چادر را جمع کنم ، قصد مهاجرت دارم ، توهم حالت خوب شد می توانی بروی .
تا بحال اینگونه با من حرف نزده بود،با خودم فکر کردم نکند رسم جدیدی بین عرب ها رایج شده که هر جا میروم قصد بیرون کردنم را میکنند، تا جایی که من یادم می آمد، عرب ها چنین رسمی نداشتند که میهمان را از خانه بیرون کنند .
گفتم : مهاجرت! به کجا؟
- به شامات،به جایی که همیشه آرزویش را در سر داشتم .
- استاد می دانم ، که شما از روي خساست و بخل حرف نمی زنی ، اگر امکان دارد ...
- نه محمد جان امکان ندارد تو بیش از این پیش من بمانی .
- قول می دهم خودم در امورات زندگی ، شما را همراهی کنم .
- تو نیامده اي که بمانی پسرم چرا اصرار به ماندن داری؟.
لحظه اي سکوت کردم و گفتم : الان فقط شما را دارم.
- خیالت راحت ، من هم براي تو نمی مانم .
- می خواهم با شما بیایم ، شنیده ام شامات جای خوش آب و هوایی است .
- فردا شب ، سه شنبه شب است و تو کار ناتمامی داری که باید تمامش کنی .
دستم را روي پیشانی ام گذاشتم ، زیر لب گفتم : چرا هیچ کس نمی خواهد مرا بفهمد .
نا امیدی حیله شیطان است محمد جان .
- نا امیدي کدام است ، همه چیز تمام شده ، محبوبه مرد، چله خراب شد .
استاد با حرف های من خیلی عادي رفتار می کرد ، البته زیاد انتظاری هم نبود که حرف مرا بفهمد، محبوبه برای من اهمیت داشت نه استاد، اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود را با پشت دست پاك کردم.
- استاد دنیا برای من تمام شده است، من به بن بست رسیده ام و اینجا آخر این بن بست است.
استاد دستش را روي سرم گذاشت ، مانند مادرم ، به صورتم خیره شد و گفت :
- خوب است، اما یادت باشد پشت هر کوچه بم بست خیابان است ،از دیوار این بن بست گذر کن،آدمی که زمین می خورد بلند می شود و ادامه راه را می رود ، چله هنوز خراب نشده .
- اما دیگر محبوبه اي نیست .
- تو در خیالات خودت سیر می کنی، و تنها صداي نا امیدي را می شنوي ، شیطان در تو نفوذ کرده پسرم.
جملات استاد آینده اي روشن را برایم تداعی می کرد، اما من شک داشتم همه چیز درست شود! ، - شک و تردید خوب میداند چطور از کاه کوه بسازد، تو در دام اژدهای تردید گرفتار شدی پسرم، بلند شو و راهت را ادامه بده.
بله خواندن ذهن مخاطب، از این عجایب استاد است! او بسیاری از اوقات با ناخود آگاه درون من سخن میگفت.
- حق با شماست استاد، نمیدانم مرا چه شده، متوهم شده ام، من همه چیز را برگ بزرگ میکنم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan