☕ قسمت هشتاد و چهارم - کنار قبر مسلم بنشینیم و ... و با هم صحبت کنیم؟ سري به نشانه تأیید تکان داد و گفت : من با تو می آیم اما جریان خودت را بگو. از جایش بلند شد، چقدر سریع خواسته ام را اجابت کرد! من هم بلند شدم و همراهش قدم برداشتم . - از کجا برایت بگویم ! می توانم برادر خطابت کنم ؟ تبسمی کرد و با چشهای مهربانش تأییدیه داد. -از کجا برایت بگویم برادر، از چشمهای عسلی دختري که آتش عشق به دلم نشانده؟ یا از درد سینه ام که گاه و بی گاه سراغم را می گیرد و جوانی ام را به خون می کشد؟ کاش عوض می شد جاي آن دختر چشم عسلی با این درد سینه، تا این بی محلی می کرد و آن یکی گاه و بی گاه حالم را جویا می شد. هرچه بیشتر می گفتم ، او بیشتر جویا می شد و چقدر من که تا ساعتی پیش نا امیدی همه باقی مانده امیدم را می درید، فرق کرده بودم بلبل زبان شده بودم و از هر دری سخن میگفتم، حکم موسی را داشتم که خداپرسید چه در دست داری و موسی گل از گلش شکفت که می خواهد به بهانه ای دیگر با خدا سخن بگوید، خدا یک سوال پرسید، اما موسی هزار جواب داد؛ که این عصای من است، بر عصایم تکیه میدهم و با این عصا برای گوسفندانم برگ می تکانم و کارهای دیگری هم از عصا برای من بر می آید، من هم موسی شده بودم برای غریبه ای که نمی شناختمش اما صدایش از هر صدایی برای من آشنا تر بود ، با همان اشتیاق و حال خوبم ادامه دادم؛ - می دانی برادر، من هزار ای کاش در زندگی خود دارم که انگار قرار نیست به هیچ کدام از آنها برسم، همیشه به خودم می گویم اي کاش تنگ دست و فقیر نبودی ، چون می بینم که با پول می شود همه چیز را خرید، حتی دختری به زیبا رویی معشوقه من که پدرش تاجر است و سیر از مال دنیا، از زمانی که عشق آن دختر به دلم نشست، بزرگترین سنگ جلوي پای من‌ همین تنگ دستی شد، که آنها هیچ گاه حاضر نشدند حتی به خواستگاري چون من فکر کنند، البته حق هم داشتند، آنها مرا نمی دیدند، جیب خالی ام را میدیدند ، از طرفی مدت هاست مبتلا به سرفه هستم و خون از سینه ام می آید و من دوای اين درد را نمی دانم، درد سینه اگر درد هم نباشد آن جایی سخت است که خانواده ای بهانه می تراشند و می گویند تو بیماری و ما به بیماری چون تو دختر نمی دهیم ، چه کنم برادر ؟ میلم به مرگ بیشتر است وقتی به این ها فکر می کنم، گاهی از همین فکر کردن ها تب می کنم ، اما کو خریدار تب های من؟ کو کسی که غم خوارم باشد و با دستمال خیس پیشانی آتش گرفته ام را مهار کند؟ البته نا گفته نماند که بارها تصمیم گرفتم فراموشش کنم و دیگر هیچ گاه به ازدواج با او فکر نکنم، اما هر بارکه توبه می کردم از رو زدن به این خاانواده ،دیگران مغرورم می کردند و باز امیدوار می شدم و توبه می شکستم . (توبه کردم که دیگر می نخورم جز امشب و فرداشب و شبهای دیگر ) یکبار که از همه جا شکسته بودم وحال خرابی داشتم، پیر مردی را در بیابان دیدم و چنان امیدي به من داد که عزمم را جزم کردم برای رسیدن به محبوبه، چهل شب چهارشنبه را در مسجد کوفه بیتوته کردم تا امام زمان را ببینم و حاجتم را از او بخواهم، می بینی برادر ؟ بازهم با حرف دیگران امید وار به وصال محبوبه شدم، چهل شب در این مسجد بیتوته کردم ، گرما و سرما را تحمل کردم چه شبهاي تابستانی که تا صبح اینجا ماندم و چه شبهای زمستانی که تا صبح به خود لرزیدم و حالا که آخرین شب است از همه شبها بر من سخت تر می گذرد حتی نتوانستم داخل مسجد شوم و به حیاط مسجد رضایت دادم، اما در این شب چهلم هم کسی را ندیدم، کاش می فهمیدی حالم را استادم می گوید : نا امیدي براي مسلمان نیست، اما چطور امیدوار باشم ؟ این ها همه سبب آمدن من به اینجا و اینها خواسته ها و حاجتهای من می باشد. در زیر آسمان برفی ایستاده بودیم، و من همه حرفهایم را زده بودم . آهی به سردی همان شب زمستانی از دهانم بلند شد پای راستم را روي برف کشیدم و آرام آرام پایم را جلو و عقب کشیدم، سرم پایین بود و همه حرف هایم را زده بودم، کاش انیس تنهایی من در آن شب حالم را جویا نمی شد تا آسوده خاطر همه چیز را به فراموشی می سپردم اما........ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan