🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 53
ترس فرار کردنش را داشت.
در پارکینگ، آیسودا را جلو نشاند.
-از جات جم نمی خوری.
آیسودا خیال فرار کردن نداشت.
حداقل الان و در این دقایق اول نداشت.
پولاد باید اعتماد می کرد.
نشست و با لبخند نگاهش کرد.
پولاد هم ماشین را دور زده پشت فرمان نشست.
سوییچ را چرخاند و حرکت کرد.
-کجا برم؟
-یه فروشگاه یا داروخانه!
-چی می خوای؟
قبلا خجالت نمی کشید.
ولی الان چرا؟
نمی دانست چرا این همه بینشان فاصله افتاده.
-خودم می گیرم.
-پول داری؟
از سوالش خجالت کشید.
حرفی زد.
واضح بود چه می خواهد که خجالت می کشد.
-میریم فروشگاه، چندتا چیز می خوام.
-باشه.
مستقیم به سمت فروشگاه بزرگی که همه چیز داشت رفت.
ماشین را درون پارکینگ برد.
پیاده شدند.
پولاد اخطارگویانه گفت: کنارم تکون نمی خوری.
-جایی نمیرم اینقد تکرار نکن.
-امیدوارم.
پولاد کتش را مرتب کرد و راه افتاد.
آیسودا هم دقیقا کنارش بود.
به محض ورود به سمت قسمت بهداشتی رفت.
پدها را برداشت.
درون پلاستیک سیاه رنگی چپاند.
باید داروخانه هم می رفتند.
اگر مسکن نمی خرید واویلا بود.
نگاهی به اطراف انداخت.
پولاد کنارش بود.
اما با فاصله ی دو متری!
انگار داشت شامپو انتخاب می کرد.
قبل از اینکه به خودش بیاید.
پلاستیک را رها کرد و دوید.
جوری که پولاد نبیندش!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 54
اما در لحظه ی آخر پولاد سرش را بالا آورد.
با دیدنش همه چیز را رها کرد و دوید.
دختره ی نیم وجبی سرش کلاه گذاشت.
اما کور خوانده بود بگذارد برود.
لیاقت نداشت در حقش خوبی کند.
آیسودا به سمت بیرون فروشگاه دوید.
کیفش را سفت چسبیده بود.
مدام هم برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد ببیند پولاد می آید یا نه؟
سرعتش زیاد بود.
اما انگار یادش رفته پولاد قهرمان دو میدانی دانشگاه بود.
قبل از اینکه خودش را به خیابان برساند، مانتویش با ضرب از پشت کشیده شد.
قبل از اینکه بفهمد چه شده محکم روی نشیمنگاهش روی زمین خورد.
آخ و اوخش بلند شد.
در حالی که هر دو نفس نفس می زدند.
مردمی که رد می شدند با تعجب نظاره
گر بودند.
یکی دوتا با فاصله اندکی ایستادند و نگاه کردند.
پولاد بالای سرش ایستاد.
-نشونت میدم.
با همان نفس نفس زدن هایش، چنگ انداخت به بازویش!
از روی زمین بلندش کرد و کشان کشان برد.
نمی خواست جلوی آدم هایی که نگاهشان می کنند آبروریزی کند.
وگرنه حتما زیر مشت و لگد می گرفتند.
چه بد که در قاموس مردانگیش دست روی یک زن بلند کردن نبود.
وگرنه نشانش می داد یک من ماست چقدر کره دارد.
مستقیم به سمت پارکینگ فروشگاه بردش!
با حرص و خشم به سمت ماشین رفت.
رسیده به ماشین در را باز کرد و وحشیانه آیسودا را به داخل پرت کرد.
-هیچی بهت نمی گم تا به وقتش!
در را بهم کوباند.
قفل مرکزی را زد و رفت.
باید خریدهایش را انجام می داد.
آیسودا در شوک و بهت بود.
چطور توانست با او برسد؟
فاصله شان که خیلی زیاد بود.
اما یکباره با یادآوری قهرمان دو میدانی بودنش آه از نهادش بلند شد.
لعنتی فکر اینجایش را نکرده بود.
خدا به دادش برسد.
اصلا نمی دانست برخورد بعدی پولاد چطور پیش می رود.
دیگر هم نمی توانست فرار کند.
تمام آوانس هایش سوخت.
احتمالا این آخرین باری هم بود که بیرون می آمد.
کف دستش را به شیشه چسباند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال
#دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا
#صدکانال👆