📗"
#حکایت"
دو درویش با هم سفر می کردند یکی از آن دو هیچ پولی با خود نداشت اما در جیب
دیگری پنج دینار بود . درویش بی پول با خیال آسوده راه می رفت و همه جا به
آسانبی می خوابید اما دوستش از ترس این که پنج دینارش را بدزدند خواب به
چشمانش نمی آمد و همیشه احساس نگرانی می کرد سر انجام آن دو در ضمن سفر ،
به سر یک چاه رسیدند. شب بود و آن دو نشستند تا استراحت کنند. درویش بی
پول دراز کشید و به خواب رفت اما درویش دیگر ، نخوابید و پی در پی به دور
و برش نگاه می انداخت و می گفت چه کنم!؟ چه کار کنم!؟ دوستش یکبار بیدار
شد و دید هم سفرش نخوابیده است و دلواپس و نگران به نظر می رسد . پس نشست
و با تعجب پرسید چرا نمی خوابی؟! چرا نگران هستی آن درویش پاسخ داد راستش
را بخواهی من پنج دینار در جیبم دارم و می ترسم اگر بخوابم دزدی برسد و آن
را ببرد ! دوست اوگفت : پنج دینارت را به من بده تا نگرانی تو را بر طرف
کنم . درویش دست در جیبش کرد و دینار ها را به دوستش داد و دوست او هم هر
پنج دینار را در چاه انداخت و گفت: حالا آسوده شدی و می توانی با خیال
راحت بخوابی.
🇮🇷🌸🌹🌸
به
#دانستنی_های_زیبا بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan